#در_تعقیب_شیطان_پارت_61

من: بفرمایید.

آروم در رو باز کرد و وارد شد و اومد کنارم و از پنجره به بیرون نگاه کرد.

من: خیلی قشنگه. تا حالا چنین منظره ای رو ندیده بودم. نمی دونم انگار دارم خواب می بینم.

- خواب نمی بینی پریسا خانوم این حقیقت محضه. اینجا رو به همه ی مخفی گاه هام ترجیح میدم نمی دونی وقتی پنجره ها رو باز می کنی و باد از این ارتفاع به صورتت میخوره چه احساسی بهت دست میده. احساس سر زندگی می کنی. این جا هیچ خبری از انسان های دو رو نیست. این جا هیچ خبری از درد های تنهایی نیست. این جا جاییه که روی زمین وجود داره اما در عین حال تکه ای جدا شده از بهشته. وقتی اینجام و از زمین و آدماش دورم خیلی احساس راحتی می کنم.

از حرفاش خیلی لذت می بردم حس می کردم که یه دردی رو با خودش حمل می کنه احساس می کردم که از آدما فاصله می گیره این بود که این سوال برام پیش اومد که چی شد که اصلا جادو گر شد. نمی دونم شاید از اولش جادو گر بود. اما نه هر کسی از یه جایی شروع می کنه دیگه...

- اوممم آقا ساسان؟

آروم بهم نگاهی کرد و گفت: بله؟

- میشه یه سوالی بپرسم؟

- البته!!!

- چی شد که جادوگر شدی؟ اصلا چرا رفتی سراغ این چیزی؟

با این سوالم چهرش به معنای واقعی کلمه غمگین شد. احساس می کردم که بغض بزرگی توی گلوشه و راه نفسش رو بند آورده.

نفس عمیقی کشید و گفت: شاید یه روزی داستانم رو برات تعریف کردم. داستان زندگی من خیلی غم انگیزه.

romangram.com | @romangram_com