#در_تعقیب_شیطان_پارت_57
همینطور که نفس نفس می زدم گفتم: چه خبر شده؟ چه اتفاقی داره می یوفته؟
ساسان با انگشت اشاره کرد که ساکت باشم.
منم حرفم رو خوردم و چیزی نگفتم. از بلندی صدای رعد و برق می شد فهمید که ابرهای سیاه بالای سرمون در حرکتند. چنان باد و طوفانی به راه افتاده بود که از شدتش ساختمون به خودش می لرزید. بعد از نیم ساعت همه چیز آروم شد. ساسان خیلی آروم از زیر زمین خارج شد منم آروم دنبالش به راه افتادم. ساسان آروم از پنجره به بیرون نگاه کرد و بعدش نفس راحتی کشید و همونجا روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد.
- چه اتفاقی افتاد؟ اون چی بود؟ چطور یه ابر می تونه با این سرعت حرکت کنه؟
ساسان که مشتش رو به پیشونیش تکیه زده بود گفت: اون ابر نبود . اون یکی از جادوهای لرد تاریک بود. از اون طریق می خواست تعداد جادوگرایی که بیرون در حال رفت و آمدند رو بدونه. نمی دونم چه نقشه ای توی سرشه. نمیدونم.
- یعنی داشت دنبال ما می گشت؟
- دنبال ما نه دنبال تموم جادوگرایی که توی دنیای عادی بودند.احتمالا می خواد جادوگرای تاریک رو دور خودش جمع کنه.
- حالا باید چیکار کنیم؟
از جاش بلند شد و گفت: فعلا هیچی باید صبر کنیم تا اوضاع آروم بشه خوشبختانه به خاطر جادوی دفاعی که روی خونه کار گذاشتم متوجه ما نشد. حالا هم بهتره بری استراحت کنی. ممکنه فردا روز سختی داشته باشیم.با هم به طبقه ی بالا رفتیم و من وارد اتاقی که توش خوابیده بودم شدم و ساسان هم وارد اتاق بغلی شد. من خودمو روی تخت انداختم و به خواب رفتم.
با صدای ریخته شدن مایعی بر روی زمین از خواب بیدار شدم. نگاهی به ساعت روی مچم انداختم ساعت 9 صبح بود. از اینکه اونقدرخوابیده بودم تعجب کردم هر چی به اطراف نگاه کردم مایعی ندیدم. شک نداشتم که صدای ریخته شدن مایعی شبیه آب به گوشم رسیده بود. اما هیچی مشخص نبود. آروم روی لبه ی تخت نشستم. و به کف اتاق خیره شدم. کفی که از چوب براقی بود و با روغن جلا براق تر شده بود و می تونستی تا حدی سایه ی خود رو توی اون ها ببینی. همینطور که محو تماشای چوب های کف اتاق شده بودم احساس کردم که چیزی از روی سقف بهم خیره شده . سریع به بالا نگاه کردم اما هیچی دیده نمی شد. با تعجب به اطرافم نگاه کردم اما هیچ چیزی غیر از خودم و یه تخت دو نفره و یه میز کوچیک کنار تخت یه کمد چوبی که احتمالا کمد لباس بود توی اتاق نبود. یه دفعه از بالا یه چیزی شبیه قطره ی آب ریخت روی سرم دستم رو گذاشتم روی شالم و خیسی یه چیزی رو لمس کردم. برای اینکه بدونم چیه که روم ریخته دستم رو با مایع مرطوب کردم و بعد به دستم خیره شدم. از ترس نمی تونستم از جام تکون بخورم. دستم خونی شده بود و از روی سقف قطره قطره خون می چکید روی شالم. با هر زحمتی بود سرمو بلند کردم و به سقف نگاه کردم. از شدت وحشت زبونم بند اومده بود. چطور ممکن بود تا همین چند لحظه ی پیش چیزی اونجا نبود. اما الان ...الان ...الان یه جنازه از سقف اتاقم آویزون بود. و در حال تاب خوردن بود همینکه چهره ی جسد به طرفم چرخید با دیدن صورت متلاشی شده و چشم های از حدقه خارج شده از شدت ترس و وحشت جیغ کشیدم. صدای جیغم به حدی بلند بود که خودمم وحشت کرده بودم. انگار کنترلم دست خودم نبود و همچنان از ترس جیغ می کشیدم. از شدت صدای جیغم شیشه ها می لرزیدند نه شیشه که سهله حتی می تونستم لرزش هوا رو هم ببینم. هوا به صورت امواج از جایی که دهنم قرار داشت به اطراف منتشر می شد.درست مثل زمانی که یه سنگ میندازی توی آب یه دفعه در با لگدی که ساسان بهش زده بود شکست و ساسان دست راستش رو به طرفم گرفت و گفت: کالمنِس سولِس(Calmness Solace ) . با این کلمه ای که گفت ناگهان جیغ هام قطع شد. و آرامشم بهم برگشت. پاهام سست شده بود و زانوهام توان ایستادن نداشت. برای همین بدون اراده روی زمین زانو زدم.
چهره ی ساسان رنگ پریده به نظر می رسید. نگاهی به جسد انداخت و گفت: اینو می شناسی؟
نمی تونستم حرفی بزنم مثل مجسمه بهش خیره شده بودم.
romangram.com | @romangram_com