#در_تعقیب_شیطان_پارت_43
- من دخترتون رو به جایی که بودید بر می گردونم. خودم مسولیتش رو به عهده می گیرم .
مامان: می بریش تهران؟ محاله که اجازه بدم.
- تهران ؟ نه اونجا دیگه لو رفته می برمش به یه شهر دیگه و یه جایی که هیچ کس فکرش رو هم نمی کنه.
مامان : باشه مراقب دخترم باش وگرنه خودم نابودت می کنم.
- خیالتون راحت باشه.
مامان به طرفم اومد و منو تو بغلش گرفت و گفت: نگران نباش عزیزم خیلی زود میای پیش خودم. فقط با ساسان برو اون خیلی قویه می تونه ازت مراقبت کنه.
پس اسمش ساسانه. وقتی دیدم که مامان خیلی مضطرب و نگرانه بدون درنگ خواستش رو قبول کردم. ابوالهول که فهمیده بودم اسمش ساسانه به طرفم اومد و دستش رو به طرفم دراز کرد. اما من این بار مثل ابوالهول مات نگاش کردم.
لبخندی زد و اومد جلو و آستینم رو گرفت و گفت چشمات رو ببند.
چشمام رو بستم برای چند ثانیه احساس بی وزنی کردم. بعد از چند ثانیه گفت: می تونی چشماتو باز کنی. وقتی چشمام رو باز کردم دیدم که وسط یه جنگل سرسبز ایستادم. صدای آواز پرنده ها از هر طرف به گوش می رسید. صدای جیرجیرک هایی که انگار با هم گروه ارکست راه انداختن به گوشم می رسید. یه لحظه فکر کردم که توی بهشتم.
ساسان به ساختمونی که از چوب ساخته شده بود اشاره کرد و گفت: برای مدتی اینجا اقامت می کنیم تا دستور برسه. اونوقت می برمت قلعه.
سرمو به نشونه ی موافقت تکون دادم.
به دنبال ساسان وارد خونه شدم. یه خونه ی ویلایی شیک بود که تماما از چوب ساخته شده بود و لابه لای درختا پنهان شده بود.
romangram.com | @romangram_com