#در_تعقیب_شیطان_پارت_42


مامان: آره اما اونقدرا هم وحشتناک نیست شادی اونجا کلی آدم داره زندگی میکنه و اینکه از هر لحاظ امنیت داره.

من: مامان ما از چی داریم فرار می کنیم؟ چرا چیزی به من نمیگی؟

همین که مامان خواست جوابم روبده یه دفعه دیدم ابوالهول مثل اجل معلق در مقابل ماشین ظاهر شد مامان ماشین رو متوقف کرد واز ماشین پیاده شد. ما هم همین کار رو کردیم و رفتیم تا ببینیم چی میگن. عجیب بود که مامان ابوالهول رو می شناخت. فکر کنم این وسط تنها کسایی که چیزی نمی دونستن من و شادی بودیم.

مامان رو به ابوالهول گفت: سلام چرا اومدی اینجا؟

ابوالهول: من اومدم چون دستور دارم.

- دستور؟ چه دستوری؟

- از سازمان امنیت قلعه دستور رسیده که از ورود پریسا به قلعه جلوگیری کنم.

بااین حرف مامان عصبانی شد و گفت: سازمان امنیت؟ اونا چطور جرات کردند چنین دستور مزخرفی رو صادر کنن؟

ابوالهول لبخندی زد و گفت: نگران نباشید فرمانده اونا این دستور رو صادر کردند چون شما رو تعقیب کردند.

این حرف رو زد و با انگشت اشاره سایه ای که از دور داشت نزدیک می شد رو نشون داد.

مامان که خیلی مضطرب به نظر می رسید گفت: اون لعنتی ها چطور تعقیبمون کردند ؟ چطور متوجه نشدم؟ خب حالا دخترم رو کجا می برید؟


romangram.com | @romangram_com