#در_تعقیب_شیطان_پارت_41
- نپرس عزیزم فعلا نمی تونم چیزی بگم فقط تا شب مراقب خودت باش با هیچ کس صحبت نکن باشه؟ زود برو خونه هر لحظه ممکنه بابا برسه.
....
- قربونت برم بای.
مامان خیلی خونسرد ماشین رو با سرعت وارد اتوبان کرد و پاش رو روی گاز تا آخر فشار داد.
- مامان؟ چه خبرته؟ یکم آروم تر برو....
توی سرعت 170 بود که مامان یه کلمه ای که به ظاهر فارسی نبود گفت و ناگهان اتوبان ناپدید شد.
کمی چشمام رو مالیدم که شاید توهمی چیزی زده باشم اما نه انگار ما از توی اتوبان ناپدید شده بودیم. دیگه تو اتوبان نبودیم بلکه توی یه یه دشت سرسبز بودیم تموم اطراف پر بود از درخت های کاج ، چنار، بلوط و ... یه لحظه یادجنگلی افتادم که توی کابوسم دیده بودم. آره خودش بود من همین جنگل رو توی کابوسم دیده بودم همون جنگل شوم. با یاد آوری اون کابوس تموم زیبایی های جنگل برام مثل کابوسم وحشتناک شده بود.
مامان: آروم باش دخترم اون فقط یه کابوس بود هیچ اتفاقی نمیوفته.
- منظورش چی بود؟ یعنی مامان می دونست که این جنگل واقعا وجود داره؟
بعد از اینکه کمی توی دشت حرکت کردیم از دور یه قلعه ی بزرگ و رعب انگیزی نمایان شد.
مادر شادی گفت: اون قلعه محل زندگی جدید ماست.
شادی با تعجب گفت: چی؟ یعنی ما باید توی یه همچین قلعه ی وحشتناکی زندگی کنیم؟
romangram.com | @romangram_com