#در_تعقیب_شیطان_پارت_40
فرهاد اسم بابام بود. یعنی حتی بابا هم ازاین ماجرا ها خبر داشت؟ باورم نمیشه.
مامان با قطع کردن گوشی سیم تلفن رو کشید و به سرعت لباسش رو پوشید و با هم به طرف آسانسور رفتیم. وقتی وارد آسانسور شدیم مامان دکمه ی پارکینگ رو زد.
من: مامان داریم کجا میریم؟
- داریم میریم تا شادی لوازمش رو جمع کنه بعدش از اینجا میریم.
- خب اینو که می دونم اما کجا میریم؟
- فعلا نمی تونم چیزی بگم خودت بعد می فهمی.
با توقف آسانسور مامان پشت فرمون ماشینم نشستو من و شادی صندلی عقب رو اشغال کردیم. مامان با سرعت رانندگی می کرد هیچ فکر نمی کردم که دست فرمون مامان اینقدر خوب باشه. بعد از چند دقیقه جلوی برج مسکونی شادی توقف کردیم همگی با هم به واحد شادی اینا رفتیم. با ورودمون به خونه مامان شادی با مادرم شروع کرد به صحبت کردن مامان که انگار دوست قدیمیش رو دیده باشه مادر شادی رو بغل کرد و گفتکه قضیه خیلی جدی شده باید دخترا رو از این شهر ببریم. مادر شادی هم انگار همه چیز رو می دونست سریع به ما دستور داد که لوازم شادی رو جمع کنیم بعد از نیم ساعت لوازم رو توی یه ساک مسافرتی ریختیم و با هم سوار ماشین شدیم. همینطور که مامان رانندگی می کرد به پیمان تلفن کرد :
- الو پیمان؟
...
ببین پسرم امشب بابا میاد دنبالت و تو رو با خودش می بره جایی که ما رفتیم.
....
romangram.com | @romangram_com