#در_تعقیب_شیطان_پارت_39

چهره ی مامان برافروخته شد سریع بلند شد و گفت همین الان لوازمتون رو جمع کنید باید از اینجا بریم زود باشید.

شادی با بغض گفت: من که وسایلی اینجا ندارم تموم وسایلم توی خونمونه چیکار کنم؟

مامان: نگران نباش دخترم به پریسا کمک کن لوازمش رو جمع کنه بعدش میریم خونه شما تا لوازمتوجمع کنی.

نمی دونستم چه اتفاقی داره می افته تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که با تموم سرعت لباسام و لوازمی که ضروری بودن رو جمع کنم. اصلا نمی دونستم دارم چیکار می کنم. خیلی دست پاچه شده بودم. بالاخره تونستم با کمک شادی لوازمم رو جمع کنم و توی یه ساک مسافرتی تقریبا بزرگ بریزم.

ساک رو با کمک شادی به طبقه پایین بردیم. دیدم که مامان داره با تلفن صحبت می کنه.

مامان: ببین فرهاد مثل اینکه وقتش رسیده من دارم پریسا و دوستش و مادرش رو با خودم میارم اونجا.

....

- آره دارم میارمشون خودمم میام اینجا دیگه امن نیست.

....

- پیمان؟ وای خدا پیمان رو فراموش کردم. خودت یه کاریش بکن دیگه خودت برو دنبالش بیارش فقط سریع این کار رو بکن.

.....

- باشه فعلا بای.

romangram.com | @romangram_com