#در_تعقیب_شیطان_پارت_38
نمی دونستم که چه جوابی باید می دادم. تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که سکوت کنم. کاملا مشخص بود که با سکوتم خشمش دو برابر شده. اینبار با دستش محکم تر کوبید روی صندلی و فریاد زد و گفت: گفتم با سهیل جایی رفتی؟ با ضربه ای که به صندلی وارد کرده بود صندلی ترک برداشت.
آروم با صدایی بریده بریده گفتم: آره سهیل یه مهمونی داشت منو شادی رو دعوت کرده بود.
نمی تونستم چیزی بیشتر از اون بگم. هم به خاطر اینکه توی دانشگاه بودیم هم ممکن بود که حرفام رو باور نکنه.
ابوالهول سکوت کرده بود و در سکوت باچشمای مشکیش به چشمام زل زده بود. این از کجا فهمیده بود که با سهیل جایی رفتم؟
در همین لحظه در با صدایی باز شد و صدای سهیل که داتشت می خندید و با یکی از دخترا صحبت می کرد به گوشم رسید. همینکه سهیل پاش روتوی کلاس گذاشت ابوالهول چشماش رو بست و توی چند صدم ثانیه سهیل به هوا پرتاب شد و محکم با پشت خورد وسط تابلوی وایت برد که روی دیوار نصب بود و محکم خورد زمین.
همه ی بچه ها از چنین اتفاقی شوکه شده بودند. دخترا جیغ کشیدند. ابوالهول به طرف سهیل رفت و بادست راستش گلوی سهیل رو گرفت و بلندش کرد و گفت: مگه بهت نگفته بودم که بهش نزدیک نشی؟ هاااان؟ اون وقت تو اون و دوستش رو به مهمونی شیطانیت دعوت کردی؟
سهیل همینطور توی هوا دست و پا می زد گفت: باور کن من ... من...
ابوالهول با همون دستی که گلوی سهیل رو گرفته بود سهیل رو به طرف دیوار پرتاب کرد و سهیل با کوبیده شدن به دیوار محکم روی زمین افتاد.
سهیل: تو یه جادوگر سیاهی لعنتی؟؟؟؟؟
ابوالهول پوزخندی زد و گفت: هه جادوگر سیاه؟ یه نگاه به خودت کردی ببینی چه شیطانی هستی؟ اون وقت به من میگی جادوگر سیاه؟ من کسیم که باید شما لعنتی ها رو نابود کنه. یه روز میام سراغت و نابودت می کنم تا اون موقع تا می تونی خودت رو قوی کن لعنتی نمی خوام ضعیف کشی کنم. بعد رو به من کرد و گفت: تو و دوستت شادی همین الان دانشگاه رو ترک کنید برید خونه. این حرف رو زد و مثل دود توی هوا ناپدید شد.
همه ی دانشجوها از ترس فرار کردند و سریع از کلاس خارج شدند منم دست شادی رو محکم گرفتم و دنبال خودم کشوندم و باهم به طرف ماشین دویدیم. احساس می کردم که یه سایه ی شیطانی در تعقیبمه. درسته حدسم درست بود که ابوالهول مشکوکه اون یه جادوگر بود. حالا سفید یا سیاهش رو نمی دونم اما فهمیدم که یه جادوگره. احتمالا سهیل هم یه جادو گره . اون داشت یه چیز خیلی شیطانی رواحظار می کرد پس احتمالا این سهیله که جادوگر سیاهه. با رسیدن به ماشین سریع خودمون رو انداختیم توی ماشین و با تموم سرعت خودمون رو به خونه رسونیدم من شادی رو با اتاقم بردم بعد از چنددقیقه مامان اومد بالا و دولیوان آب قند برامون آورد. و من هم تموم ماجرا رو براش تعریف کردم.
romangram.com | @romangram_com