#در_تعقیب_شیطان_پارت_37

توی همین افکار بودم که تموم بدنم شروع کرد به لرزیدن از بس عرق کرده بودم سرمام گرفته بود اگه سریع لباسم رو عوض نمی کردم حتما سرما می خوردم. با بدنی لرزان از ترس و سرما به طرف کمدم رفتم. و یه پیراهن جلو باز و یه دامن تا روی زانو هام برداشتم و یه راست به حموم رفتم. خیلی سردم شده بود توی عمرم چنین سرمایی رو احساس نکرده بودم. سرما که سهله توی عمرم چنین کابوس وحشتناکی ندیده بودم. وحشتی که این کابوس در وجودم انداخته بودی صد برابر کابوس جنازه ی شهرام بود. احساس می کردم که دیگه راه برگشتی ندارم. احساس می کردم که دارم توی یه باتلاق پر از لجن فرو میرم و هیچ کسی نیست که نجاتم بده. حس می کردم که دیگه نمی تونم اون پریسای شاد و شیطون باشم. با اینکه توی اب داغ داغ نشسته بودم اما باز می لرزیدم. بازوهام رو بغل کرده بودم و خودم رو توی آب داغ بیشتر فرو بردم. بعد از گذشت نیم ساعت بدنم کمی گرم شد و از شدت سرما کاسته شد. بعد اینکه کمی حالم بهتر شد خودم رو خشک کردم و لباسام رو پوشیدم و از حمام خارج شدم. همینکه روی تخت نشستم حس کردم که کسی بهم زل زده بلافاصله بعد از این حس درب حموم خیلی آروم بسته شد و بعدش کلیدش چرخید و قفل شد از ترس مو به تنم سیخ شد می خواستم جیغ بکشم اما نمی تونستم از بس هیجان زده شده بودم که صدام در نمیومد. خودم رو روی تخت جمع کردم و پتو رو کشیدم روم. صبح با رخوت و سستی از خواب بیدار شدم. باید برای دانشگاه آماده می شدم. دانشگاهی که سرنوشتم رو به کلی تغییر داده بود. هه دانشگاه بدبخت چه تقصیر داره تو خودت می خواستی که زندگیت هیجان داشته باشه بفرما اینم از هیجان. بیحال توی تختم نشستم . ناخودآگاه نگاهم به در حموم افتاد که دیدم بازه نفس راحتی کشیدم پس احتمالا دیشب توهم زده بودم. می خواستم شونه رو از روی میز آرایشم بردارم و موهام رو شونه کنم اما خیلی سختم بود که بلند شم. همینجوری دستم رو به طرف شونه دراز کردم تا مثلا ادای جادوگرا رو در بیارم. خیلی بی حوصله انگشت اشارم رو به نشونه اینکه شونه رو انتخاب کردم به طرف شونه حرکت دادم چشمام رو به خاطر خواب آلودگی بسته بودم و سرم رو به دست چپم تکیه داده بودم یه لحظه چشمم رو باز کردم تا به دیوونگی خودم بخندم یه دفعه دیدم که شونه به صورت معلق بین زمین و هوا در برابرم قرار داره.

این چه بازی مسخره ای بود؟ یعنی من واقعا جادو کردم؟ یه دفعه از ترس جیغ کشیدم.

با صدای جیغم مامان از پایین سراسیمه خودش رو به من رسوند و دید که شونه در مقابل انگشت اشارم معلق مونده سریع بدون اینکه کاری بکنه منو تو بغلش گرفت و گفت: پریسا عزیزم آروم باش چیزی نیست قربونت برم. از ترس می لرزیدم. نمی دونم چرا اینقدر ضعیف شده بودم. تا تقی به توقی می خورد شروع می کردم به لرزیدن. بعد از ده دقیقه آروم شدم رو به مامان گفتم: مامان من چم شده؟ نگو که تو اون شونه رو ندیدی؟ نگو که توهم زدم.

- تو توهم نزدی عزیزم فقط هنوز وقتش نرسیده که برات تعریف کنم صبر کن عزیزم فقط صبر کن تا وقتش برسه اون وقت همه چیز رو برات تعریف می کنم.

نه مامان همه چیز رو می دونست. چرا زودتر از اینا نفهمیدم که اون از همه چیز خبر داره. احساس می کردم که فریب خوردم حس می کردم که رو دست خوردم. از نزدیک ترین کسی که دوسش داشتم رو دست خورده بودم. بدون هیچ حرفی لباسم رو پوشیدم و خواستم که از خونه بزنم بیرون.

مامان: کجا میری دخترم؟

- میرم دانشگاه شاید تنها جایی باشه که توش امنیت داشته باشم.

هه امنیت ؟ تموم این بلاها از همونجا نشات می گیره.

سریع با آسانسور به پارکینگ رفتم و بعدش مستقیم به دانشگاه رفتم. نمی تونستم به کسی اعتماد کنم برای همین تصمیم گرفتم ازماجراهایی که برام پیش اومده بود به کسی چیزی نگم حتی شادی.

توی کلاس نشسته بودم اما فکرم توی کلاس نبود فقط منتظر بودم تا استاد بیاد و درس بده و کلاس تموم بشه. تا حالا اینقدر از بی همزبونی کلافه نشده بودم. تا حالا اینقدر نسبت به اطرافم مشکوک نبودم. همینطور در افکارم غرق شده بودم که دیدم ابوالهول وارد شد همین که وارد شد با دیدن من چشماش گرد شد اولین باری بود که تعجبش رو می دیدم دلیل تعجبش رو نمی دونستم یه نگاهی به سر و وضعم انداختم و دیدم که نه خدا رو شکر سر و وضعم مرتبه. دوباره به ابوالهول نگاه کردم. پسری که حتی اسمش رو نمی دونستم. حالا که می دیدمش فهمیدم که چقدر خوش تیپه توی چشماش خشم رو میدیم. رگ های برجسته ی چشماش به وضوح نشون می داد که خشم گینه. اما از چی خشمگین بود؟ از من؟ مگه چی کارکرده بودم؟

در کمال تعجب مسیرش رو به طرفم تغییر داد و مستقیم در مقابلم ایستاد همه ی بچه ها از این کارش تعجب کرده بودند و زیر گوش هم پچ پچ می کردند یه دفعه دستاش رو محکم کوبید روی صندلی که در مقابلم بود و دستش رو روی صندلی تکیه داد و کمی خم شد حالا صورت خشمگینش در برابر چشمام قرارداشت. دلیلی این خشم رو نمی دونستم گفتم: چیه؟ چی شده؟ یه دفعه یه صدای بم مردونه گفت: تو با سهیل جایی رفتی؟

همه ی بچه ها داشتن از تعجب می مردن. پسری که تا حالا کسی صداش رو نشنیده بود حالا داشت با من حرف می زد.

romangram.com | @romangram_com