#در_تعقیب_شیطان_پارت_30
اطراف حیاط چراغ های رنگی قشنگی نصب شده بود دور تا دور حیاط باغچه بود و کف حیاط هم تماما سنگ ریزه ریخته بودن. به همراه شادی به طرف ساختمون که
در واقع شبیه یه کاخ بود رفتیم. شادی در رو هل داد و با هم وارد شدیم . به محض وارد شدن یه احساس عجیبی بهم دست داست. احساس می کردم که یک نوع
انرژی مرموز در تک تک اجزای خونه جریان داره. یه لحظه داشتم پشیمون می شدم که اومدم. داخل ساختمون فضای بسیار بزرگی بود . پله هایی مارپیچ از پایین تا
بالای ساختمون قرار داشت و یه لوستر خیلی خیلی بزرگ هم از سقف آویزون شد یه لحظه یاد کاخ های فرمانرواها افتادم کفش همه سنگ مرمر بود در کل فضای
جالبی داشت.
پس از ورودمون سهیل به استقبالمون اومد و گفت : سلام خوش اومدید لطفا دنبالم بیاید تا با هم بریم پیش سایر مهمونا. با هم از پله های مارپیچ بالا رفتیم و از یه در وارد شدیم. وقتی از در عبور کردیم با صحنه ای مواجه شدم که مو به تنم سیخ شد. یه سالن بزرگ که دور تا دورش ستون هایی بزرگ و وسیع زمین رو به سقف متصل کرده بود روی هر یک از ستون ها اشکالی کشیه شده بود که ازشون سر در نمیاوردم. سقف سالن از یک آینه ی بزرگ و یک پارچه تشکیل شده بود و هر چیزی که در کف ساختمون بود توی آینه روی سقف منعکس می شد. چیزی که متعجبم کرده بود کف سالن بود. کف سالن به صورت یک پارچه شطرنجی بود یعنی با مربع هایی به رنگ سفید و سیاه که اندازه ی هر کدوم تقریبا یک متر در یک متر بود تزئین شده بود و یه سکو که تقریبا شبیه هرم مصری ها بود در وسط سالن قرار داشت تنها تفاوت اون سکو با هرم در این بود که شبیه پله بود وداخل یه حوض آب قرار داشت. و روش یه فواره ی کوچک آب در جریان بود. سقف سالن چون آینه بود تصویر کف سالن رو در خود منعکس می کرد و درواقع سقف هم مثل کف سالن شطرنجی بود. یه گوشه ی سالن یه میز قرار داشت که انواع میوه و شیرینی و نوشینی روش قرار داشت. از آب میوه گرفته تا نوشیدنی های غیر مجاز. در گوشه ی دیگه ای از سالن یه صندلی که شبیه صندلی های سلطنتی بود قرار داشت.
شادی با شوق دست سهیل رو گرفت و گفت: عزیزم ممنون که ما رو به مهمونیت دعوت کردی.
- خواهش می کنم خانومی. خب مشغول بشین از خودتون پذیرایی کنید . تموم مهمونا سرپا بودن و هر کدوم یه جام در دست داشتند و در حال نوشیدن نوشیدنی بودند بعضی ها آب میوه بعضی ها شربت و بعضی ها هم ...
بعد از گذشت چند دقیقه صدای آهنگ راک از باند هایی که در اطراف سالن نصب شده بود بلند شد شادی هم که مرض رقص داشت رفت وسط و به همراه سهیل شروع کرد به رقصیدن. از اینکه اینقدر باهاش خودمونی شده احساس خطر میکردم. اصلا به من چه هر کس اختیار خودش رو داره به من ربطی نداره. بعد از نیم ساعت از بس که سرپا ایستاده بودم پاهام درد گرفته بود به طرف میزی که میوه و ... بود رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم و یه میوه پوست گرفتم همین که می خواستم اولین تکه از سیبی رو که پوست گرفته بودم رو بخورم یه دفعه چراغ ها خاموش شد و چراغ هایی به رنگ آبی روشن شد توی اون نور کم زمین شطرنجی کمی باعث شده بود که سر گیجه بگیرم نمی دونم اما احساس می کردم که یه سایه ی عجیبی در حال خزیدن بین دختر و پسر هاییه که در حال رقصیدن هستند. نمی دونم شاید توهم باشه. بعد از چند دقیقه بچه ها دور تا دور سکویی که شبیه پله کان بود می رقصیدن آهنگ هم همچنان در حال پخش بود آهنگش خیلی تند بود و تقریبا هیچ معنای خاصی نداشت یا دست کم من نمی فهمیدم. تعداد مهمونا حدودا 50 نفری می شد بعد از چند دقیقه یه دفعه آهنگ تغییر کرد و یه آهنگ بی کلام و سنگین شروع به پخش کرد. آهنگش یه حس رعب و وحشت در دل آدم ایجاد می کرد. نمی دونم چه اتفاقی داره می افته. بچه ها دیگه نمی رقصیدن بلکه مثل زندانیایی که دست ها و پاهاشون زنجیر شده باشه دور تا دور پلکان می چرخیدن. یه لحظه به پلکان دقت کردم از تعجب داشتم شاخ در میاوردم. پلکان دیگه شبیه یه پلکان معمولی نبود انگار ارتفاعش بلند تر شده بود. نمی دونم یعنی توهم زدم؟ نکنه چیزی قاطی این میوه ها بوده؟!!! احساس می کردم که یه نفر در حال خندیدنه. صدای وحشتناکی توی سالن به گوش می رسید. انگار یک نفر با صدای بلند در حال خندیدن بود از طرفی صدای زجر کشیدن کسی هم به گوش می رسید دیگه داشتم وحشت می کردم. کمی به اطراف نگاه کردم اما خبری از کسی نبود. باز به بچه ها نگاه کردم دیدم که همشون به طرف پلکان سجده کردن. یه اتفاقی داشت می افتاد یه احساس شومی داشتم. حس می کردم توسط نیروهای شیطانی احاطه شدم. یک نفر از روی زمین بلند شد و به طرف حوض آب رفت و مچ دستش رو بالای حوض نگه داشت و با چاقویی که در دست داشت مچ دستش روزخمی کرد خونش توی آب حوض ریخت. خیلی وحشت کرده بودم. تک تک بچه ها همین کار رو کردند بعد اینکه آخرین نفر دستش رو برید یه دفعه دیدم که فواره ی بالای هرم به جای آب خون می پاشه. از وحشت جیغ بلندی کشیدم.
اما انگار هیچ کس نمی شنید. به طرف در دویدم اما دری وجود نداشت انگار تموم سالن تبدیل شده بود به یک مکعب شطرنجی داشتم از حال می رفتم احساس سرگیجه می کردم یه دفعه صدایی آشنا به گوشم رسید صدایی که ممکنه هممون شنیده باشیم اما تا حالا بهش دقت نکردیم و نمی دونیم چقدر ممکنه آرامش بخش باشه.
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
romangram.com | @romangram_com