#در_تعقیب_شیطان_پارت_26


- داداش؟

- جون داداش؟

- میشه از اون دوستت در مورد جادو و احضار ارواح و جن گیری برام تحقیق کنی؟

آروم صورتم رو لمس کرد و گفت: آره حتما. اما کاش بابا بود تا می تونستم برم خارج ببینمش. اه هیچ وقت اون لحظه ای که بهش نیاز داریم خونه نیست. باشه امشب باهاش تلفنی صحبت می کنم.

بعد از چند دقیقه داداش از اتاقم خارج شد و من به سرچم در مورد جادو ادامه دادم. اما هیچ چیزی پیدا نکردم تا بتونم روش حساب کنم. برای همین تنها به دوست پیمان امیدوار بودم.

روی تخت دراز کشیدم و خیلی زود خواب چشمام رو ربود. صبح بعد از خوردن صبحانه به دانشگاه رفتم. امیدوار بودم که امروز حداقل ابوالهول رو نبینم. توی این یه هفته به اندازه ی کافی کشیده بودم. همینطور توی کلاس روی تک صندلی نشسته بودم و به شادی و سهیل خیره شده بودم که داشتن آروم با هم می حرفیدن و می خندیدن. با خودم گفتم: شاید سهیل واقعا پسر خوبی باشه. شاید واقعا توهم زدم که مشکوکه. طولی نکشید که ابوالهول وارد شد این بار همین که از در وارد شد نگاه معنی داری به من کرد و چند بار سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد. نمی دونم منظورش ازاین حرکت چی بود؟ یعنی داشت افکارم رو در مورد سهیل مسخره می کرد؟ یعنی اون واقعا یه مشکلی داره؟

بعد از کلاس شادی در حالی که دست سهیل روگرفته بود اومد پیشم و گفت: پریسا سهیل امروز ما رو به یه مهمونی دوستانه دعوت کرده میای باهم بریم؟

- مهمونی؟ نه من نمی تونم بیام کلی کار دارم.

- عههه بیا دیگه تو بهترین دوستمی بیا بریم خوش می گذره.

- ببین شادی من اهل اینجور مهمونی ها نیستم. یادته توی عروسی چیکارا کردی؟

- خب اون دفعه زیاده روی کرده بودم این بار قول میدم خوددار باشم.


romangram.com | @romangram_com