#در_تعقیب_شیطان_پارت_25

من همینطور که دو دستم رو دو طرف صورتم مشت کرده بودم و جیغ می کشیدم با دست چپ صفحه ی کامپیوتر رو نشون دادم. پیمان کمی توی صفحات جستوجو کرد وقتی چیز خاصی ندید گفت: اینجا که چیزی نیست .

من که تقریبا توی بغل مامان آروم شده بودم گفتم یه لحظه دستام توی کنترلم نبود . مامان چه اتفاقی داره برام میوفته همینطور که گریه می کردم گفتم چه اتفاقی برام افتاده داداااااش.

پیمان محکم بغلم کرد و گفت: جون داداااش؟ آبجی من چی شده قربونت برم؟

همونطور که هق هق می کردم گفتم داداش شبی که با شادی رفته بودم عروسی وقتی خواستم برگردم دیدم که در ماشینم یخ بسته آخه کجای دنیا توی بهار در ماشین یخ می زنه؟

سریع گفتم: ماماااان...! مامانی یادته وقتی گفتی شهرام کشته شده شبش کابوس دیدم و اومدی بیدارم کردی؟

- آره دخترم من هیچ وقت ازت نپرسیدم چه خوابی دیدی گفتم اگه دلت خواست خودت تعریف می کنی.

اشکامو پاک کردمو گفتم: اون شب خواب دیدم که توی یه جنگل تاریک و سیاه تنها هستم آسمون رنگش قرمز بود باد شدیدی می وزید از ترس توی تاریکی شروع کردم به دویدن اما با گیر کردن پام خوردم زمین اما جاش نرم بود بعد از چند لحظه با نور رعد و برق دیدم که افتادم روی جنازه ی شهرام جنازه ای که صورتش متلاشی بود و و چشم راستش از حدقه در اومده بود. و روی سینش نوشته شده بود چه زیباست هم آغوشی شیطان.

با یاد آوری اون کابوس سرمای عجیبی در وجودم رخنه کرد داشتم می لرزیدم. چهره ی مامان هر لحظه برافروخته تر می شد. نمی دونم از ترس بود یا از چیز دیگه ای خیلی کلافه به نظر می رسید. پیمان محکم بغلم کرده بود و کمی احساس آرامش و امنیت می کردم. هیچ جایی مثل آغوش برادر آدمو آروم نمیکنه.

مامان بعد از اینکه کمی آرومم کرد رفت بیرون اما داداش پیشم موند.

پیمان: خواهری من؟ چی شد قربونت برم چرا اینقدر ضعیف شدی؟ چرا این مسایل رو بهم نگفتی؟

با خجالت سرم رو پایین انداختم و گفتم: گفتم شاید حرفم رو باور نکنید گفتم شاید فکر کنی آبجی کوچولوت دیوونه شده . گفتم شاید همه این چیزایی که دیدم توهم بوده باشه.

- پریسا نگران نباش . همه چیز حل میشه.

romangram.com | @romangram_com