#در_تعقیب_شیطان_پارت_24


ازطرز حرف زدنش کمی خیالم راحت شد.

باید می رفتم خونه باید در باره ی این حوادث تحقیق می کردم. دیگه داره غیر قابل تحمل میشه. نمی دونم اما یه چیزی این وسط با عقایدم جور نمیشه. یه حسی ته

دلم بهم می گفت که تموم عمر در اشتباه بودم...!

رو به شادی گفتم: من دارم میرم خونه تو نمیای؟

- نه امروز با سهیل قرار دارم.

- نگو که دوستیش رو پذیرفتی؟!!!

شونه هاشو بالا انداخت و گفت: چرا نباید قبول می کردم؟

دیگه داشتم از کوره در می رفتم. بدون اینکه ازش خداحافظی کنم رومو بر گردوندم و به طرف ماشینم رفتم. توی مسیر همینطور که رانندگی می کردم با خودم حرف می زدم.

یعنی چی؟ این دیگه غیر قابل باوره. شادی...شادی ای که در مورد تموم مسایل اینقدر محتاط بود الان همین که یه پسر بهش تقاضای دوستی داد در جا قبول کرد. این با عقل جور در نمیاد. کاش توی همون رشته ی لعنتی می موندم و شادی رو از دست نمی دادم. نمی دونم باید یه کاری کنم. باید بفهمم که چه اتفاقی داره می یوفته.

وقتی رسیدم خونه بعد از یه دوش پنج دقیقه ای سیستم رو روشن کردم و توی اینتر نت یه سرچی کردم. حتی نمی دونستم که در مورد چه موضوعی باید سرچ کنم. ناخودآگاه دستام بدون اراده حرکت کردند و کلمه ی جادو رو تایپ کرد. یه لحظه دستام در کنترل من نبود. یه دفعه از ترس جیغ کشیدم . صدای جیغم به حدی بلند بود که مامان و پیمان سراسیمه خودشون رو به اتاقم رسوندن.

مامان: چی شده پریسا؟


romangram.com | @romangram_com