#در_تعقیب_شیطان_پارت_12
- داداش تو این اطلاعات رو از کجا پیدا کردی؟
لبخندی زد و گفت: منم مثل تو رمان های جادویی می خوندم و در این موارد کمی تحقیق کردم تا اگه وجود داره برم سراغش و یاد بگیرم می دونی هیچ کس بدش نمیاد که با خوندن یک ورد جادویی هر چی دلش می خواد به دست بیاره. اینو گفت و یه چشمک تحویلم داد و از جاش بلند شد. وقتی داشت از در خارج می شد برگشت و بهم گفت: میشه بپرسم چرا این سوالات رو پرسیدی؟
- اووم هیچی فقط می خواستم مطمئن بشم که کار درستی کردم و رشتم رو تغییر دادم.پیمان لبخندی زد و گفت: آبجی گلم من یه رفیق دارم که یهودیه خارج ایران زندگی می کنه اگه خواستی اطلاعات بیشتری در مورد جادو به دست بیاری دفعه بعد که رفتم خارج در موردش ازش سوال می کنم هر چی باشه اونا بیشتر تو این موارد اطلاعات دارند.
- لبخندی زدم و گفتم: ممنونم داداش اما من رشتم رو تغییر دادم و دیگه نیازی نیست در مورد این مسایل تحقیق کنم.
- هر طور راحتی آبجی کوچولو.
بعد از این حرف از اتاق خارج شد همینطور که تو تخت نشسته بودم خودم رو انداختم روتخت و دراز کشیدم.
کاش جادو واقعا وجود داشت خیلی دلم می خواست یه علم رو که خیلی مخفی باشه رو یاد بگیرم. از حرف خودم خندم گرفت اخه دختره ی دیوونه تو نه بابات جادو گره نه ننت تازه بر فرض که جادو وجود داشته باشه تو کم استعداد تر از اونی که بتونی چیزی یاد بگیری. اگه به منه حتی اگه خود هری پاتر و رئیس مدرسش پروفسور دامبلدور هم بهت آموزش می داد باز چیزی یاد نمی گرفتی.
تو همین افکار بودم که صدای آهنگ از اتاق پیمان بلند شد یک آهنگ تند و خارجی بود برای اینکه کمی از این بی حالی در بیام بلند شدم و شروع کردم همراه با آهنگ رقصیدن آهنگ خیلی قشنگ بود و منم توی رقصیدن استاد بودم. حداقل توی یه چیز استعداد داشتم همینطور که داشتم می رقصیدم صدای آهنگ هم بلند تر و بلند تر می شد و حرکات منم تند تر می شد پیمان هم که می دونست الان دارم می ترکونم اومد تو اتاقم و با من شروع کرد به رقصیدن توی هر چیز که استعداد نداشتم توی رقصیدن با استعداد بودم البته زبانم هم خوب بود و معنی آهنگ های انگلیسی رو می فهمیدم.
همینطور داشتم می رقصیدیم که پیمان دست راستش رو توی دست چپم قفل کرد و دست چپش رو روی کمرم قرار داده بود منم همین کارا رو کردم و از سرعت رقصیدن کم کردیم چون آهنگ هم آروم شده بود پیمان همینطور که آروم آروم باهام همراهی می کرد با لبخند گفت: خیلی خوب می رقصی ولوله.
با خنده گفتم: به پای تو نمی رسم.
بعد از کمی رقصیدن بی خیال رقصیدن شدیم و با هم به پایین رفتیم. مامان طبق معمول درحال پختن شام بود. رفتم و کمی توی آشپزی و ... کمکش کردم و بعد از چیدن میز شام ازش پرسیدم که مامان؟؟
romangram.com | @romangram_com