#شما_در_دو_صدم_ثانیه_عاشق_میشوید_پارت_24

- یه ساعتی بود شما رفته بودید خانم آقای جاهد تماس گرفت گفت تشریف بیارید بالا برای حساب کتاب آخر سال و شارژ و این حرفا منم دیدم بابات که نیست خودم برم ، تا رسیدم بالا همه جمع بودن سلام که کردم همه برای جواب دادن برگشتن که نگام قفل شد تو چشمای ساجده مگه باورم میشد، اینجا؟ بین جلسه همسایه ها ؟ اصلا نمیخواست صدم ثانیه فکر کنم خودش بود همون قدبلند و پوست سفیدش فقط گذشت چندین سال رو حس کردم ، اصلا ... اصلا نمیدونم چی بگم چی جوری بگم از کی بگم ؟از همسایه ها که ماتشون برده بود؟ منقلب بودم قلبم تو دهنم میزد شوک همون وسط سالن وایساده بودم ، میشنیدم صدام میکنن ولی نمیتونستم جواب بدم زبونم سنگین شده بود ، همه فکر میکردن دارم سکته میکنم که ساجده صدام زد " مینو تویی " دیگه چی بگم فقط اشک ، اب قند بود که میریختن تو حلقم . به خودم که امدم دیدم خونه ساجده ام ، همون چیزی که ازش انتظار داشتم ، خونش از تمیزی برق میزد ، چه چیدمانی ، اصلا این دختر از اول همه چیزش بیست بود بیست حیف که از دست داداشم ...

این شد که بشه تا آخر شب سر میز شام مامان بشه متکلم وحده، بگه و بگه تا هیجانش فرو بشینه ، تا اخر شب شد حرفای تکراری ، ساجده ساجده از دهنش نیفته . بابا با یه لبخند ملایم تو این خوشحالی همراهیش میکرد، آرشام بی خیال سر تو گوشی برای من و داداش هم که تکراری . هردوشون همه زندگی همدیگه رو شخم زده بودن تو این چند ساعتی که آقای جاهد داشت خودش رو میکشت برای پول شارژ ، اینا اشک می ریختن و میگفتن بعد از اون جدایی تلخ و دردناک چه برسرشون امده . مامان از ساجده میگفتو اشک می ریخت ، بابا دست روی بازوش میکشید برای آروم کردنش .

انگاری خودش بیشتر از خاله ساجده زجر میکشیده . گفت ...

بعد از اون خداحافظی تلخی که بدون دیدن مهدی با هم داشتن سرهنگ مهاجرت میکنه به کانادا پیش خانواده خواستگار سمج خاله ، چند سالی آوارگی ، بیماری خاله ساجده ، فوت مادرش و آخر سر بله دادن به اون خواستگار سمج برای رهایی از این همه دلمردگی که میشه همون آقای سیدی صبح . انقلاب میشه ، کشور آروم میگیره ، آبا از آسیاب می افته و خاله به اصرار آقا کوروش یا همون آقای سیدی بر میگرده وطن ، سرهنگ تک و تنها میمونه دیار غربت بعد از یه سالی نامه ای از طرفش به دست خاله می رسه همه چی رو اعتراف کرده . میگه اعلامیه ها رو چه جوری و چرا جاسازی کرد میگه چرا ساواک رو خبر کرد ، چرا دایی مهدی بیچاره رو گیر انداخت ، میدونست مهدی دست از سرشون برنمیداره تا ته دنیا هم که باشه دنبالشون میاد میگه از طرفش و احساسش ، حس خطر میکرده میگه که نفرین مهدی رو بند بند وجودش نشسته درد امونش رو بریده سرطان شده کوچک ترین دردش ، دیگه حنجره ای برای حرف زدن نیست و تنها صدای بلند عذاب وجدان داره گوشش رو کر میکنه و تنها چیزی که میخواد بخشش و حلالیت مهدی . خاله هم دنبال مامان همه جا رو میگرده ولی کو کسی که ازش خبر داشته باشه . سرهنگ میمونه و دلی که برای بخشش بال بال میزنه و بعد از تحمل درد و زجر با چشم باز از دنیا میره . مامان بین حرفاش میگه که خاله از اون ازدواج اجباری پشیمون نشده و نیست ، کوروش خان اگر بیشتر از مهدی دوستش نداشت کمتر هم نداشت . مردی که عاشقش بود و برای داشتنش از جون مایه میزاره ، چشمش رو روی رقیب می بنده و فقط به داشتنش اصرار میکنه ، خاله گفته ثابت کرد که لیاقت دوست داشتن رو داره میگه همون مرد ناخواسته زندگیش بهش بهترین تجربه ها رو میده یکی ش برگشتن به زندگی ، آروم آروم دل بستن و در آخر مادر بودن . خاله میگه طول این سالها کوروش میزاره با عشق مهدی کنار بیاد ، بارها چشم و گوشش رو ، رو مهدی صدا زدنش می بنده تا خاله بتونه اون روزا رو یه جایی از قلبش بایگانی کنه و در اخر بشه کوروش جان . تو همین سالها هست که عشق مهدی کمرنگ میشه و به قول خاله میشه یه نسیم خنک تو فصل گرما که هر وقت خاطراتش رو مرور میکنه یه طرحی از لبخند رو لباش میاد . همین که حسی خوبی به این دوست داشتن داره براش کافیه ، همین چند سطر گفته من میشه گذشته زندگی چهل و خورده ای سال خاله . بعد از این تعریفا که برای خاله شد زندگی و تجربه برای دیگران درس یه حس خوبی به آخر گفته هاش دارم به دوست داشتن همراه با صبرو گذشت آقا کوروش ، شخصیتش بزرگتر از چیزی که تو ذهنم بود میشه من این مرد پنجاه و خورده ای ساله رو با یه نگاه دوست داشم پس خاله هم حق داشت که بتونه اونو با اون شور و حرارت تو توج جوانی دوست داشته باشه . مامان اونقدری گفتو گفت که دوست داشتم بی خیال ساعت از دوازده گذشته بشم پاشم برم بالا در بزنم بگم اومدم ساجده خانم رو ببینم و یا شاید ...

حالا ساجده خانم ندیده شده خاله ساجده ، شده مادر دختر لبخند نمکی ، شده مادر پسر بد عنق خوشتیپ . میون همین افکار میرم به مهونی آخر هفته ای که مامان به مناسبت دیدار مجددشون ترتیبش رو داده . زمین داره به طرز وحشتناکی گرد میشه ، شاید باز داره تاریخ به شکل دیگه ای تکرار میشه . حس میکنم دارم کشیده میشم ، نزدیک میشم به دختری که زیبا می خنده ، به پسری که زیادی کله اش باد داره .

بهتره اتفاقای تکراری طول هفته رو فاکتور بگیرم و برم برسم به آخر هفته ، یه آخر هفته جدید ، سرا پا شور و هیجان . یه حس تازه از داشتن یه دوست خوب مث کیانا یه هیجان از جنس شیطنت های دوران دبیرستان ، داداش راست میگفت من نیاز داشتم با یکی از هم سن و سالای خودم برو بیا داشته باشم ،من نمیتونستم با برادرام هر چیزی رو تجربه کنم . دختر بودن پایه دختر می خواد ، گاهی اوقات حس میکنم دوست دارم حرفای دخترونه ، شوخی های دخترونه .

آشنایی خاله ساجده با مامان جو صمیمی تری به منو کیانا داد ، کیانا هم خوشحال بود و شادیش رو خیلی زیبا تو چهرش نمایش میداد . میگفت از زبون مادرش تعریف های زیادی شنیده و همیشه مشتاق دیدار مادرم بوده . این دختر مظهر لطافت بود ، آرامش نگاهش لحن آروم صداش همه و همه ازش یه الهه میساخت از همه بیشتر و تو دل برو تر لبخند زیباش که دندونای ردیفش رو نشون میداد ، میدونم که خدا برای خلقتش وقت بیشتری صرف کرده انگاری که نقاشی شده باشه بشه یه تابلو قیمتی . بیشتر خصوصیاتش به مامانش کشیده بود و خود خاله ساجده هم روی برداشت ما صحه می ذاشت . اسم این دختر رو باید میذاشتن ملیحه ، بس که رفتارش با متانت و آرامش خاصی همراه بود . منو کیانا خیلی از پله های دوستی رو مکث نکرده رد کردیم خیلی زود تونستیم قلبامون رو یکی کنیم ، سر از راز دل همدیگه در بیاریم ، ریز و درشت هم رو بدونیم . درست فردای اون روز منو بابا و داداش با خانواده سیدی آشناتر شدیم . آقا کوروش مرد بزرگ زندگی خاله چه پدرانه پیشونیم رو بوسید و من چه ناشی نگران عکس العمل بابا بودم . داستان دلدادگیش رو میدونستم و ازش یه قهرمان ساخته بودم .چه دلنشین بود لبخند بابا که نشون میداد خبطی نکردم . وقتی خاله ساجده رو بغل کردم کلی حس خوب گلبول هام رو قلقلک داد . همه مهربونیش رو یه جا تو بغلم ریخت و گفت

- مینوی جوان ، عزیزم دلم

یاد مینوی دهه سی افتاده بود دختری که به گفته بابا خیلی شر و شور داشت تنها دختری که توی فامیل با انتخاب خودش ازدواج کرد .

آشنایی با سیدی ها خوب که نه عالی بود اما ...

romangram.com | @romangram_com