#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_99
ساعتی بعد هر سه گوشه ای جمع شده بودند، از صدای نفس های عمیق کاترین و کریستین می شد فهمید به خواب فرو رفتند، اما نمی دانم چرا، تانیا خوابش نمی برد.
کلافه از جایش بلند شد و به درختی که پشت سرش بود تکیه زد و به آسمان شب خیره شد. مجموعه ی کامل و بی عیب و نقصی از ستاره های سپید در پهنه ی سیاه آسمان می درخشید. ناگهان ستاره ای از نا کجا آباد شروع به درخشیدن کرد. صدایی گرم از ایلسا توی ذهنش تداعی شد: " در تاریک ترین نقاط شب هم ستاره ی امید می درخشه، عزیزم، اینو به یاد داشته باش و هیچ وقت نا امید نشو"
با شنیدن صدای گرمش ناگهان احساس تنهایی شدیدی کرد، او هیچ کس را نداشت، تنها دونفر، کاترین و برادرش، ناگهان صدای دیگری توی ذهنش گفت: چرا تو یه نفر دیگر را هم داری، سالازیا!
اوه البته سالازیا را فراموش کرده بود!
و همان صدا بار دیگری توی ذهنش گفت: و البته، ملکه پرین، مادرت!
با به یاد آوردن چهره ی گرم و زیبایش حس گـ ـناه عجیبی به تانیا دست داد. یاد آخرین ملاقاتشان افتاد، یاد فریاد های سهمگین خودش، یاد اشک های سپیدش که روی صورت مرمرینش می درخشید و همان لحظه احساس دیگری هم به احساس گناهش اضافه شد، احساسی مثل دلتنگی.
با لحنی پشیمان زیر لبی گفت: دارم به نتیجه ی اشتباهم می رسم، می دونی؟ من... من خیلی تنهام. دوست دارم دوباره ببینمتون... مادر!
به سختی کلمه ی "مادر " را ادا کرد و قطره اشکی که گواه پشیمانی اش بود پایین چکید.
به یک باره حس کرد دنیا در مهی لرزان می چرخد و لحظه ای بعد با منظره ای آشنا رو به رو شده بود. دشتی پر از گل های رنگارنگ و زیبا، سبزه های تازه و نمناک، آسمان آبی و افق طلایی. ناگهان از سمت افق توده ای سپید شتابان به سمتش حرکت کرد، نزدیک تر که شد توانست او را بشناسد.
گیسوان طلایی و لطیف، چشمان آبی و براق، پوست مرمرین و در آخر پیراهن ساده، بلند و سفیدی که پشت سرش در نسیم ملایمی تکان می خورد.
باز هم با دلتنگی زمزمه کرد: مادر!
دیدار کوتاهی بود اما از احساس گناهی که نسبت به مادرش داشت، کم کرد. نگاهش دوباره به سمت آسمان کشیده شد. با دیدن چیزی آشنا لبخندی از ته دل زد.
صور فلکی جدیدی به مجموعه ی آسمان شب اضافه شده بود، صور فلکی نشان از دختری می داد که در حالی که موهایش پشت سرش به پرواز درآمده بود، کمانش را در دست گرفته بود و در شرف رها کردن تیرش بود. لبخندش وقتی پر رنگ تر شد که دختر ستاره ای را شناخت. او خود تانیا بود.
با آرامش نفس عمیقی کشید و با خودش فکر کرد: همه چیز داره درست و حسابی سر جاش می ره.
ایندفعه با آرامش سر به زمین گذاشت و بعد از چند لحظه سه نفس عمیق با هم همراه شد.
romangram.com | @romangram_com