#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_91

برای لحظه ای پلک زد و لحظه ای بعد، زمانی که چشم هایش را باز کرد، تانیا کنار پیکر کاترین زانو زده و زن سیب فروش هم به چند متر عقب تر پرتاب شده بود!

خیلی عجیب بود! چطور تانیا به این سرعت خودش را آزاد کرد؟

و عجیب تر این بود که با چشم های خودش دید تانیا گردن آویز را از گردنش خارج کرد و روی قلب کاترین گذاشت و لحظه ای بعد چیزی را زیر لب زمزمه کرد.

همین موقع زن سیب فروش با غضب از جا بلند شد و با قدم های سریع به سمت تانیا رفت. سعی کرد با صدا زدن اسمش و فریاد زدن تانیا را متوجه خطری که تهدیدش می کرد کند، اما زمانی به عقب برگشت که خیلی دیر شده بود.

این دفعه به جای شاهرگ کاترین، نیش های زن سیب فروش توی شاهرگ تانیا فرو رفت، از کناره ی لب های زن خون آشام، خون سرخ رنگی جاری بود؛ به وضوح رفتن ذره ذره ی جان تانیا را حس می کرد.

یک مرتبه اتفاق عجیب تری هم افتاد، مردی با سرعتی باور نا کردنی سر رسید و با قدرت زیادی خون آشام را از روی تانیا کنار زد و به عقب پرتاب کرد، به سمت کریستین دوید و با یک حرکت طناب را پاره کرد، آن مرد کسی نبود جز... آیسن که با چشم هایی که مدام از سیاه به خاکستری تغییر رنگ می داد به کریستین نگاه می کرد، با صدای ترسناکی زیر لب غرید: برو پیششون!

حتی فرصت نداشت فکر کند چطور آیسن از دزدیده شدن آن ها با خبر شده، به سرعت به سمت کاترین و تانیا دوید که کنار هم روی زمین افتاده بودند. کنارشان زانو زد، عجیب بود جای زخم کاترین ترمیم شده بود و حالا منظم نفس می کشید، مثل اینکه فقط به خواب رفته باشد! اما نفس های تانیا بریده بریده شده بود! دستش را تکان داد و با فریاد گفت: تانیا... صدامو می شنوی؟تانیا

به جای پاسخ لبخند بی جانی زد و بعد از چند نفس خش دار پلک هایش روی هم افتاد.

نمی دانست توی این موقعیت چه کار کند، اما ناگهان ذهنش روشن شد، حال کاترین زمانی خوب شد که تانیا گردن آویز را روی قلبش گذاشت، پس...

به هیچ چیز دیگری فکر نمی کرد، به سرعت گردن آویز را از روی قلب کاترین برداشت و جوری روی قلب تانیا قرار داد که هر دو گوهر با او تماس داشته باشند.

دست سرد و سفیدش را توی دست گرفت و با دست دیگر نبضش را گرفت... اما نمی زد!

با وحشت نفس عمیقی کشید. چند بار دیگر هم نبضش را گرفت اما باز هم نمی زد. دستش از توی دست کریستین رها شد و روی زمین افتاد.

سعی کرد از سوزش چشم هایش جلوگیری کند، اما از دستش در رفت و یک قطره ی شفاف روی زمین خشک چکید، با تعجب صدایی شنید که انگار از جایی عمیق به گوش می رسید، صدا، صدای یک زن بود.

" فقط به خاطر شرافت تو و بی گناهی اون، اون بر می گرده! "

با وحشت چشم هایش را باز کرد و با چیزی که دید و شنید احساسی بین ترس، تعجب و شادی کرد.


romangram.com | @romangram_com