#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_9
پاسخ بده تو به سوال من...
در مسابقه ی سرعت، عشق اول می شه یا منطق؟
اوه. تانیا فکر اینجا را نکرده بود. در سالن پیشگویی فقط به روی کسی باز می شد که به سوال در جواب درست بدهد . تانیا زمزمه کرد : مارگوتا!
صدا دوباره شنیده شد: چیزی گفتید بانو؟
تانیا چند دقیقه فکر کرد و با اعتماد به نفس گفت: مسیر مسابقه دایره ای ست .
در: صد آفرین بر تو ای دختر جوان جوابت. بسی هوشمندانه و منطقی ست!
در باز شد و تانیا به سالن قدم گذاشت مارگوتا سمت چپ تانیا روی یک صندلی پشت یک میز بزرگ نشسته بود.
مارگوتا از جا برخاست و تعظیمی کرد: از دیدن شما خوشحالم شاهزاده!
تانیا با عجله گفت : مارگوتای پیشگو برای دیدن آینده ام پیش شما آمده ام.
مارگوتا استقبال کرد : حتما بانوی جوان به سمت من بیایید.
تانیا به سمت مارگوتا رفت و جلویش زانو زد و دستانش را در دستان مارگوتا گذاشت. مارگوتا از زمانی که دختری بیست و سه ساله بود در قصر خدمت می کرد تا به الان که پنجاه و خرده ای سن داشت.
مارگوتا چشمانش را بست و حدود چهار یا پنج دقیقه به همین منوال گذشت و گذشت.
تا اینکه مارگوتا چشمانش را باز کرد و با چشمانی که تیره شده بود به تانیا خیره شد.
تانیا: چه شد مارگوتا؟
مارگوتا دستان تانیا را رها کرد و از جا برخواست و به گوشه ای از اتاق که کمدی در آن بود رفت و در کمد را باز کرد . از داخلش کمانی بسیار زیبا با کنده کاری های ظریف و تیر دانی از همان چوب و پر از تیر برداشت، آن ها را در دست چپش گرفت و دوباره از داخل کمد تومری از جنس پوست آهو بیرون آورد و پیش تانیا رفت. کمان و تیر دان را به تانیا داد و گفت: سفری در پیش داری.
romangram.com | @romangram_com