#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_10

با کمی مکث ادامه داد: این ها احتیاجتان می شود.

تومر را هم به او داد و گفت: تا زمانی که به آخرین مقصدتان نرسیده اید این تومر را باز نکنید. در این تومر رازی هست که فقط مخصوص شماست ، اگر آن را بدانی زندگیت متحول می شود و به یاد داشته باش تا به آخرین مقصد نرسیده ای تومر باز نمی شود.

تانیا متعجب از پاسخ نا مفهوم مارگوتا گفت : اما مارگوتا این سفر برای چیست؟ مقصدش کجاست؟ چگونه باید به آن جا بروم؟ مارگوتا؟

اما مارگوتا به سوال های تانیا توجه نکرد و به سمت اتاق خوابش رفت قبل از اینکه در اتاق را باز کند گفت: خودت می فهمی

و زیر لب جوری زمزمه کرد که تانیا نفهمد: سالازیای پاک.

*****

شب شده بود و تانیا در حالی که روی تختش دراز کشیده بود و به حرف های مارگوتا فکر می کرد با خودش می گفت: من فقط برای شناخت قدرتم پیش مارگوتا رفتم، حالا ببین چی شد!

در همین چند روز به اندازه ی چند سال به دانسته هایش اضافه شده بود.

چشمانش را بر هم فشرد و اراده اش را برای به خواب رفتن افزایش داد.

فصل سه: حمله ی خونین.

صبح با صدای یک جیغ وحشتناک از خواب بیدار شد و وحشت زده سر جایش نشست. زمانی که کاملا هشیار شد دوان دوان به سمت در رفت ولی قبل از اینکه بتواند در را باز کند ، در باز شد و ایلسا در حالی که از بدنش خون می رفت وارد شد و تلو تلو خوران به سمت تانیا آمد. قبل از اینکه به زمین بخورد تانیا اورا گرفت.

ایلسا بریده بریده گفت: تانیا... تاریکی ها حمله کردند... اون... ها دنبال تو هستند... گردن آویز دزدیده شده... پیداش ک ...غار... مرگ... دریاچه خون... کوهستان تاریک... دره ی زمان... و... و جنگل ممنوع... پیداش کن...

صحبتش با یک آه به پایان رسید و قلبش از تپیدن ایستاد.

تانیا در حالی که اشک می ریخت فریاد زد: ایلسا... ایلسا... نه منو تنها نزار من نمی تونم... نه!

و با یک جیغ دیگر هشیار شد. این سرزمین بسته به او بود پس باید می رفت... ایلسا را رها کرد و یاد حرف مارگوتا افتاد.


romangram.com | @romangram_com