#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_11

بله ! این همان سفری بود که مارگوتا درباره اش پیش بینی کرده بود. به سمت کمدش حمله ور شد. هر چیزی که فکر می کرد نیازش می شود برداشت و داخل کیف ریخت . خنجرش را در دست گرفت .

و بعد از روی نرده های تراس پایین پرید و با نهایت سرعت به سمت جنگلی دوید که پشت قصر قرار داشتت. وارد جنگل شد و باز هم دوید و دوید و دوید.

به سوزش قلبش و پهلوهایش توجهی نکرد و ادامه داد . ناگهان بوته هایی که جلوی رویش بودند تکان خوردند و از پشت آن ها پنج سرباز با لباس های تمام مشکی پدیدار شدند که تمام صورتشان را با پارچه ای مشکی پوشانده بودند و برای تانیا سوال بود که چطور جلوی رویشون را می بینند.

سرباز ها آروم آروم به سمت تانیا می آمدند و تانیا نمی دونست چی کار کنه فقط خنجرش رو برداشت و گارد گرفت به دو سربازی که می خواستن بهش حمله کنن خنجر زد ولی حواسش به پشت سرش نبود پس یه سرباز با سرعت به سمتش اومد و نیزشو درون پهلوی تانیا فرو کرد. تانیا از درد فریادی کشید و روی زمین زانو زد و فقط قبل از بیهوش شد دو نفر رو دید که دارن به سمتش می دوند و سیاهی...

*****

صدا ها براش مبهم بود. آروم و با زحمت چشماشو باز کرد و به اطراف نگاه کرد. توی یه اتاق بود با خود فکر کرد: تاریکی اسیرم کرده!

اومد از جاش بلند شه که که ناگهان پهلوش تیر کشید. از درد فریاد بلندی کشید ، دستش را به سمت زخمش برد و به خیس شده دوباره اش اهمیت نداد .

خیلی سریع در اتاق باز شد و تانیا تونست دختر و پسری سپید رو ، با موهای خرمایی و چشمان نقرآبی درشت ببینه.

تانیا با درد گفت: شما... کی هستید؟

دختر گفت: من و برادرم توی جنگل زندگی می کنیم. سربازا نابود شدن اما شما زخمی شده بودید. الان توی کلبه ی ما هستید.

تانیا با حالتی خشکی پاسخ داد: متشکرم.

کاترین با حالت خشکی گفت : خواهش می کنم، ولی شما کی هستید؟

کریستین که تا آن لحظه سکوت کرده بود ، معترضانه گفت: کاترین !

بی توجه به دعوای آن ها ،گفت :

ممنونم از کمکتون ! ولی میشه وسایل منو بدین؟


romangram.com | @romangram_com