#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_12

کاترین اصرار کرد : اول بگو کی هستی بعد ...

کریستین در جواب خواهرش چشم غره ی وحشتناکی به او رفت.

تانیاکلافه شده بود . دخترک تمامش هم نمی کرد : نمی تونم اسممو بهتون بگم فقط بدونید که یه مسافرم.

کاترین با اخمی بسیار مشهود بیرون رفت و دقیقه ای بعد با وسایل تانیا برگشت و آن ها را به تانیا داد.

در حال خارج شدن از کلبه ی آن ها بود که کاترین باز هم پرسید : از کجا میای؟

رو به روی آن ها ایستاد و گفت : از سرزمین آب ها .

خواهر و برادر با هم گفتند : از کجا ؟

کریستین زمزمه کنان گفت: تو ... تو یه کنترل کننده ای؟

تانیاسرش را به معنای نفی تکان داد و گفت : نه من فقط یه انسان معمولیم، خدانگهدار .

خواهر و برادر دست تکان دادند و زمزمه کردند : به امید دیدار .

یکی دو ساعتی می شد ، که درمیان جنگل پیش می رفت اما خودش هم نمی دانست به کجا می رود . با خود فکر کرد : من چطور می تونم به راحتی به سمت مرگ برم؟

ناگهان صدایی شبیه به یک زمزمه شنید. کمی به سمت جایی که فکر می کرد صدا از آنجا باشد رفت. نزدیک تر که شد صدا به یک موسیقی آرام و دلنشین تبدیل شد. نزدیک تر و نزدیک تر. صدا به یه موسیقی مسحور کننده تبدیل شد. حرکاتش دست خودش نبود ناخوداگاه داشت به سمت منبع صدا کشیده می شد. با همه وجود خطر را حس می کرد ولی نمی توانست از حرکت بیاستد. از مرز درختانی تنومند که شاخ و برگشان باعث می شد نتواند بینآن ها را ببیند گذشت و به مرکز درختان رسید.

یک دختر بی نهایت زیبا روی یه تخته سنگ بزرگ نشسته بود در حال فلوت زدن بود. مو هایی به رنگ خورشید طلایی و براق ، چشمان عسلی شفافی که مستقیم به او خیره شده بود. پوستی بی نهایت سفید. از خود پرسید : من احساس خطر کردم؟ اخه این دختر چه خطری ممکنه داشته باشه؟ چهرش که خیلی معصوم و مظلومه!

نا گهان دختر فلوت را از روی لب هایش برداشت و از جاش بلند شد . اتفاقی که افتاد باعث شد خون در رگهای تانیا سرد و سخت شود.

دختر تغییر شکل داد. موهایش، نازک و کم پشت و سفید شدند. چشم های عسلیش هم همینطور. پوست روشن و سفیدش، تیره و تاریک شد. و پایین تنه اش تبدیل به دم یک مار شد...


romangram.com | @romangram_com