#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_87
رو به رویشان دری باز شده بود و آن زن سیب فروش هم توی چهار چوب در ایستاده بود و با خشم به آن سه نفر نگاه می کرد. هر کدام گوشه ای از آن کلبه قدیمی افتاده بودند و دست و پاهایشان با طناب هایی محکمی بسته شده بود.
با صدایی لبریز از خشم گفت: خوبه که می دونی من بودم!
به نظر تانیا این جمله خیلی آشنا می رسید! با کمی جست و جو به جمله ی مورد نظر رسید و با مشخص شدن صاحب آن صدا از ترس خشک شد.
صدای دخترک خون آشام توی ذهنش تداعی شد:
" خوبه که می دونی فنا نا پذیرم !"
یاد هشدار های کتاب افتاد:
مادر باز می گردد
به انتقام خون سیاه رنگ فرزندش باز می گردد
خطاب به وارث سیب ها راز ها را برملا می کنند!
بریده بریده نگاهی به او انداخت و نفس نفس زنان گفت: تو... مادری! تو... مادر اونی! مادر... اون دختر... خون آشام!
حالا می فهمید...
مادری که کتاب از او نام برده بود، همین زن سیب فروش بود.
درست است! خون خون آشام ها سیاه رنگ است، و زن سیب فروش هم به انتقام خون سیاه دخترش برگشته بود!
سیب ها! او خودش هم یه خون آشام است به همین خاط است که هیچ وقت از سیب هایی که می فروشد نمی خورد، چون غذای او فقط خون است!
فصل بیست و هفت: یک اتفاق
romangram.com | @romangram_com