#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_86

تا اینکه نفس هایی لرزان و صدایی ضعیف شنیده شد: تانیا؟ تانیا... صدامو می شنوی؟

صدای کریستین بود.

تانیا هم مثل خودش با صدایی آرام گفت: آره.

آهی از سر آسودگی کشید. یک مرتبه یاد کاترین افتاد، او اینجا بود و کریستین هم بود، پس کاترین کجاست؟

با همان صدای آرام گفت: کاترین کجاست؟

این دفعه به جای صدای کریستین، صدای کاترین بود که می گفت: اینجام.

و این دفعه تانیا بود که آهی از سر آسودگی کشید. ناگهان سوزش بدی را پشت سر احساس کرد که باعث شد نفسش برای لحظه ای حبس بشود، آن سوزش به همان سرعتی که آمده بود از بین رفت.

با صدایی بریده گفت: ما... کجاییم؟

کریستین زمزمه کنان گفت: منو کاترین چیزی یادمون نمی یاد، هر دو بیهوش شدیم.

تانیا: من هم همین طور!

کاترین: تانیا، تو می دونی کی ما رو اینجا آورده؟

تانیا بازدمی خارج کرد: متاسفانه بله!

کاترین با هیجان پرسید: چه کسی؟

با آهی لرزان لب گشود: زن سیب فروشی که روز اول ورودمون به بل ریتا توی جاده دیدیم.

ناگهان مثل اینکه دری گشوده شده باشد نور زیادی تابید و تانیا هم برای محافظت از چشم هایش، آن هها را بست. بعد از مدتی که چشم هایش به نور زیاد عادت کرد، با چند بار پلک زدن چشم هایش را باز کرد.


romangram.com | @romangram_com