#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_85

بدون اینکه منتظرشان بماند به راه افتاد. ولی عجیب بود که صدای قدم هایشان را نمی شنید، چند لحظه گذشت...

اما صدایی نیامد... تا اینکه بالاخره صدای فریاد آرام و خفه ای شنیده شد!

با خودش فکر کرد: حتما کاترین بازم سوسک دیده!

به عقب برنگشت، به نظر موضوع مهمی نمی رسید. تا اینکه بالاخره صدای قدم های آرامی از پشت سر شنیده شد.

گفت: بالاخره اومدین؟

این حرف تانیا مصداف شد با صدای شکافته شدن هوا و لحظه ای بعد، سوزش خفیفی روی سرش. از درد ناله ای کرد و روی زمین افتاد. قبل از ملاقات با سیاهی ها تنها یک چهره را دید.

چهره ای که دیگر مهربان نبود!

تنها یک چیز توی چشم هایش دیده می شد...

خشم

نفرت

ولع

دیدش تار شد.

و لحظه ای بعد دیگر چیزی احساس نمی کرد.

شامه اش کم کم داشت به کار می افتاد، بویی که حس می کرد برایش آشنا بود، حس می کرد هر روز آن را می فهمیده ولی توجهی به آن نمی کرده.

با آهی لرزان چشم های متورم و دردناکش را باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت. همه جا تاریک بود و چیز زیادی دیده نمی شد. تنها می توانست باریکه ای نور لرزان خورشید را ببیند که از لای یک درز کوچک به داخل جایی که داخلش بود می تابید.


romangram.com | @romangram_com