#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_84
*****
فصل بیست و شش: راز
کمی که بیشتر نزدیک شدند توانست، بساط آن زن سیب فروش را که روز اول آمدنشان به بل ریتا دید، ببیند.
سیب های سرخ و بزرگش روی زیر انداز پخش و پلا بود و آن دستمال کثیف هم باز کنار توده ی سیب ها به چشم می خورد. اما خبری از زن سیب فروش نبود!
کمی به این ور و آن ور نگاه کرد اما باز هم نتوانست زن سیب فروش را ببیند. شاید کاری داشته و رفته!
شانه ای بالا انداخت و به راهش در کنار کاترین و کریستین ادامه داد.
با هر قدم مقداری خاک زیر پایشان جا به جا می شد. عجیب بود که هنوز آن حس خطر همیشگی را حس می کرد! حالتی مثل شناور بودن توی آب های بی انتها به او دست داده بود. حس می کرد از شدت هیجان و ترس تار می بیند، نفس هایش به شماره افتاده بود!
کریستین که متوجه نفس نفس زدن هایش شد، ایستاد و نگاهی به او انداخت و پرسید: مشکلی پیش اومده تانیا؟
دستش را مشت کرد و فشار داد تا حداقل بتواند چهره اش را عادی نشان بدهد! با بی حالی نگاهی به کریستین انداخت و گفت: مشکل؟ نه! نه! مشکلی پیش نیومد !
حالا خواهر و برادر کنار هم ایستاده بودند و با تعجب نگاه می کردند!
کاترین با شک پرسید: خوبی؟
باز هم با بی میلی گفت: آره! خوبم!
کاترین نیم اخمی کرد و گفت: ولی من فکر نکنم زیاد خوب باشی! چهرت سفید شده!
پشتش را به آن ها کرد تا حداقل چهره ی وحشت زده اش را نبینند!
این دفعه با اعتماد به نفس و لحنی محکم که ساختگی بود گفت: خوبم! باور کنین. نه مشکلی پیش نیومده نه اتفاق خاصی افتاده! حرکت کنین.
romangram.com | @romangram_com