#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_79

آیسن ابرویی از تعجب بالا انداخت و گفت: شهر قربانی ها؟ اگر اشتباه نکنم، همون شهری که یه اهریمن تسخیرش کرده، اگر باز هم اشتباه نکنم، همون شهری که اون فریناند احمق پادشاهشه!

کریستین هم مثل آیسن ابرویی بالا انداخت و گفت: ببخشید؟

آیسن با شگفتی گفت: یعنی شما نمی دونین فریناند یکی از اهالی همین شهره؟

با تعجبی آشکار نگاهی به هم انداختند و گفتند: نه!

آیسن پوزخندی زد و گفت: اون فقط و فقط یه شیاد از خود راضی و پسته! اون شهرشو، مردمشو، خانواده شو، خونه شو، زندگیشو، همه رو رها کرد و به هرینا اومد! اون با تقلب و دغل مردم هرینا رو مجبور کرد اونو پادشاه کنن! هنوزم می گم اون یه آدم پست و خود دوست و خود پسنده که به فکر هیچ کس جز خودش نیست.

باز هم یک نگاه پر از تعجب به هم انداختند خودشان را کمی توی جا تکان دادند.

واقعا که باورش سخت بود! البته، تصور فریناند با آن هیکل چاق و نگاه دیوانه وار در حالی که به گوسفند ها علف می دهد، سخت است!

*****

بعد از میل مقداری غذا که با زحمت های فراوان کاترین آمده شده بود، دوباره به سمت صندلی هایشان برگشتند و سر جا های قبلی نشستند. مطمئنا چهره هایشان نشان می داد چه قدر بی حوصله اند. تا که با حرف آیسن هر سه با هم از جا پریدند!

آیسن با چهره ی بی تفاوتی گفت: اگر بخواید می تونید برید و توی شهر بگردید.

بعد از تشکری گرم هر سه از خانه خارج شدند. حالا که بیرون آمده بود می فهمید که خانه ی آیسن چه قدر تاریک است!

اما چیزی نظرش را جلب کرده بود، چرا آیسن چیزی درباره ی مقصد شان یا اینکه چرا به این شهر آمدند نپرسید؟

به نظر تانیا که این موضوع کمی عجیب به نظر می رسید و کمی مشکوک!

دیدن کردن از شهر واقعا سرگرمی جالبی بود!

خیلی با خودش کلنجار می رفت تا بتواند بالاخره این حس ترس و خطر لعنتی را سرکوب کند، ولی نمی شد! حس می کرد هر جا می رود هزاران هزار چشم آن ها را دنبال می کند و مراقب آن هاست.


romangram.com | @romangram_com