#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_75
تانیا نگاه خشمگینی نثارش کرد و اولین قدم را به سمت دروازه ی شهر برداشت.
****
شهر آرامی به نظر می رسید. مردم در جوش و خروش بودند، از این ور به آن ور می رفتند و کار های روزمره یشان را انجام می دادند. چه قدر بد بود که بین این همه شادی و خوشی رنگارنگ احساس خطر می کرد.
تانیا نزدیک خانم فروشنده ای شد که کنار جاده ی اصلی شهر بساط پهن کره بود و سیب می فروخت.
تانیا صدا زد: ببخشید خانم؟
آن خانم سرش را بالا گرفت و نیم نگاهی به آن ها انداخت و گفت: بله؟
مودبانه پرسید: این شهر شفا خانه داره؟
با بی میلی گفت: آره
تانیا پرسید: میشه بهمون بگین کجاست؟
بعد از اینکه نشانی شفا خانه را به آن ها داد سر بلند کرد و با دقت به هر سه نفرشان نگاه کرد.
بعد مشکوکانه پرسید: شما سه تا خواهر و برادرید؟
کاترین هم مشکوکانه جواب داد: بله
سرش را به معنای اینکه متوجه شده بالا و پایین کرد و دوباره سرش را پایین انداخت و مشغول تمیز کردن سیب هایش با دستمال فوق العاده کثیفش شد.
هر قدمی که جلو تر می رفتند نظر مردم بیشتری را جلب می کردند. هر کسی که آن ها را می دید با همراهش یا با کس دیگری زیر لبی پچ پچ می کرد. انگار که آن ها موجودات عجیبی باشند که پا به شهر آن ها گذاشته.
مثل اینکه حالا حالا ها باید راه می رفتند. نشانی که زن سیب فروش داده بود مربوط می شد به انتهای شهر.
romangram.com | @romangram_com