#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_72
و همچنان و همچنان...
با ریخته شدن خون سیاه و غلیظ ششمین نگهبان تاریک بالاخره بعد از مدت زیادی کشمکش بین آن ها و گروه شش نفره ی سرباز ها موفق شدند شش نگهبان را از بین ببرند. با دست قطراتی از خون نگهبانان را که روی صورتش پاشیده شده بود، پاک کرد. حالا پیش رویشان دریاچه ای از آن ماده ی سیاه وجود داشت. هنوز هم هر از چند گاهی نگاه سوزان کاترین را روی خودش حس می کرد.
افکارش با صدایی مبهم شکافته شد. صدایی مثل دویدن و شلپ شلپ آب، به یکباره صدایی ضعیف شنیده شد.
- باید همین اطراف باشن، ارگا ها پیغام دادن قسمت شمال شرقی جنگل! خوب بو بکشین! به هر قیمتی باید شاهزاده رو پیدا کنیم.
تانیا با وحشت زمزمه کرد: ساکت باشین! فکر کنم توی بد دردسری افتادیم!
کیفش را که روی زمین افتاده بود ، به همراه کمان و تیردانش چنگ زد و بدون اینکه خنجرش را غلاف کند به سرعت باد شروع به دویدن کرد.
صدای دویدن کاترین و کریستین هم از پشت سرش به گوش می رسید.
به نرمی و سرعت گربه می دوید، قلبش با چنان شدتی در سینه می زد که حس می کرد هر لحظه امکان دارد جایشان را لو بدهد!
جلو تر می توانست صدای نرم عبور آب را بشنود، کمی که جلو تر رفتند، نهری به چشمش خورد، نهر در چند متر جلو تر دوشاخه می شد، درختان با شاخ و برگشان راه را تاریک کرده بودند.
"خوب بو بکشین !"
نگهبانان از روی عطر آن ها جایشان را تشخیص می دادند! بی معطلی توی نهر پرید، آب تا حدود زانو هایش می رسید. با صدایی که کاترین و کریستین هم بتوانند آن را بشنوند، گفت: جریان آب عطر ما رو از بین می بره این طور جامونو پیدا نمی کنن!
هر سه با هم شلپ شلپ کنان در آب ها پیش می رفتند، با اینکه آب سرعتشان را کم تر می کرد اما به زنده ماندنشان می ارزید!
به محض رسیدن به دو راهی نهر از سمت چپ رفتند، همه جا تاریک بود و هیچ چیز به غیر از تاریکی و سیاهی دیده نمی شد، تنها صدا ها شنیده می شد.
صدای نفس های تند و وحشت زده و پر از هیجان سه همسفر، صدای شکافته شدن آب توسط پاهای آن ها.
آب نهر به شدت سرد بود، خیلی خیلی سرد. آن قدر سرد که باعث می شد تانیا دست و پایش را حس نکند. انگشتان دستش ذوق ذوق می کرد و از شدت نبض در حال منفجر شدن بود. لحظاتی بعد صدای عطسه ی کاترین شنیده شد.
romangram.com | @romangram_com