#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_71

صورت هایشان با پارچه های سیاه رنگ پوشیده شده بود و برای تانیا جای سوال بود چطور جلوی خودشان را می بینند؟

تانیا و کریستین با هم فریاد کشیدند: نگهبانان تاریکی!

و هر سه با هم خنجر از غلاف کشیدند.

شنید که کریستین زیر لب زمزمه کرد: اه! آخه الان وقتشه؟

خنجر را محکم تر در دست گرفت. شش نگهبان تاریک با هم و هماهنگ دست به بند شنل بردند و بندن را باز کردند، شنل ها روی زمین، کنار پاهایشان رها شد. حالا می شد لباس های تماما سیاه شان را هم دید. یکی از شش نگهبان با صدایی که بی شباهت به صدای کشیدن ناخن روی دیوار نبود گفت:

خودشونن ارگا ها، شاهزاده ی بیچاره ی قصه و همسفران بی پدر و مادرش!

پنج نگهبان هم نگهبان اول را همراهی کردند و شروع به خندیدن کردند.

می توانست صدای سفت شدن دست کریستین را دور خنجرش بشنود، می توانست صدای نفس های تند و پیاپی از سر خشمش را بشنود، خیلی خوب می دانست که روی خانواده اش بسیار بسیار حساس است و تحمل هیچ توهینی را به آن ها از جانب کسی ندارد.

نگهبان اول گفت:

بی معطلی ارگا ها! ارباب برای دستگیری اینا پول خوبی بهمون می ده!

هرشش نگهبان با قدم های شمرده و آرام مستقیما به سمتشان می آمدند.

چه کاری از دستشان بر می آمد؟

وقتی که به اندازه ی کافی بهشان نزدیک شدند، کاترین با دو چرخش مستقیم به سمت یکی از نگهبانان رفت و با چرخش سوم خنجرش مقدار زیادی از پوست نگهبان را شکافت و ایستادن مجدد کاترین مصادف شد با بیرون ریختن مقدار زیادی مایع سیاه و غلیظ از شکاف ایجاد شده، کم کم حالتی مثل ذوب شدن از درون به نگهبان دست داد و بعد از چندین لحظه اثری از نگهبان دیده نمی شد، در عوض مقدار زیادی مایع سیاه ، غلیظ و لزج زمین را پوشانده بود. کاترین سرش را بالا آورد، و چشمان سوزانش را به تانیا دوخت.

مبارزه هم چنان ادامه داشت، خنجر های فولادین و سخت تانیا، کاترین و کریستین در مقابل خنجر ها و شمشیر های سنگین وزن آن ها مقاومت می کرد. ولی ضعف و ناتوانی کمی توی ذوق می زد.

مبارزه ادامه داشت...


romangram.com | @romangram_com