#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_70
حالا آن ها قدم به خطر گذاشتند و برای جست و جوی سومین گوهر گردن آویز سالازیا... پیش به سوی کوهستان تاریک.
تانیا و کاترین و کریستین هر سه به کوهستان تاریک فکر می کردند بنابراین با فکر بر این مکان در جایی هزاران مایل دور تر موجودی اهریمنی از خواب طولانی اش بیدار شد و انفجار نفرت هایش تا هزاران مایل بعد را سوزاند...
اما تانیا و کاترین و کریستین آن موقع داشتند با خیال راحت در جاده ی جنگلی پیش می رفتند و خبر از نفرت و اهریمن خفته ای که حال بیدار شده بود، نداشتند.
******
نزدیک به غروب بود، هوا به رنگ نارنجی ملایمی در آمده بود که به هر سه آرامش می داد، در حالی که باد موهایشان را به بازی گرفته بود هر سه کنار هم راه می رفتند.
هنوز خیلی راه مانده بود تا به کوهستان تاریک برسند، مکانی پر از وحشت، پر از آوای اهریمنی، پر از بوی مرگ. پر از بوی خون
تصمیم گرفتند سر راه، سری به یکی از شهر های کوچیک بزنند و استراحتی به خودشان بدهند.
تانیا به شدت درون افکارش غرق شده بود. به این فکر می کرد که چقدر عوض شده. دیگر آن شاهزاده ی مغرور قصر نبود، آن روی مهربانش کم کم خود نمایی می کرد و این باعث می شد تانیا به این فکر کند که در حال تعویض شخصیتش است. حالا حتی دیگه کریستین را برادر مسخره ی کاترین (!) نمی دانست، او حالا یک همسفر بود. درست است که در مبارزه های اصلی نقشی نداشتند اما به هر حال امنیت تانیا را در مسیر جنگل تضمین کرده بودند.
با صدای خش خشی از افکارش به بیرون پرتاب شد.
از حرکت ایستاد، مثل اینکه کاترین و کریستین آن صدای خش خش را نشنیده بودند. کاترین که متوجه شد تانیا حرکتی نمی کند، به سمتش برگشت و با تعجب نگاه کرد.
کریستین هم که متوجه غیبت هر دوی آن ها شده بود برگشت و در جا ایستاد.
به آرامی جوری که فقط کاترین و کریستین بشنوند زمزمه کرد: یکی این جاست، من یه صدایی شنیدم!
آن ها هم در جا گوش هایشان را تیز کردند تا هر صدایی را بشنوند.
بالاخره دیده شد، از پیچ جاده حدود شش نفر نمایان شدند، هر شش نفر شنل های سیاه و هم شکل به تن داشتند.
در چند قدمی آن ها که با حیرت نگاهشان می کردند ایستادند و هر شش نفر با هم کلاه های شنل را از روی صورتشان کنار زدند.
romangram.com | @romangram_com