#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_65
تا که بالاخره به وسایلش رسید. خودش را روی زمین پرتاب کرد و دستش را به سمت وسایلش دراز کرد و وسیله ی مورد نظرش را برداشت...
فصل بیست ویک: قامت طلایی
به سرعت تیردان را روی دوشش انداخت و کمان را در دست گرفت و تیری از تیردان خارج کرد. تیر را در کمان گذاشت و کمان را در حد امکان کشید و بعد رهایش کرد، تیر با سرعتی بی اندازه به سمت دست چپ رگشاد می رفت.
تیر در چند اینچی انگشتر ثابت شد و به یکباره همه چیز برعکس شد. تیر با سرعت به سمت خودش برگشت. همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد.
از فرط وحشت خشک شده بود و نمی توانست حرکتی کند. تیر هم به سرعت به سمتش پرواز می کرد. زمانی به خودش آمد که خیلی دیر شده بود، تیر روی کتف راستش نشسته بود و رگشاد، کاترین و کریستین فریاد درد آلودش را شنیده بودند.
روی دریاچه زانو زد، رگشاد قدم به قدم به او نزدیک تر شد، بالای سرش که رسید نگاهی پر از تحقیر به او انداخت و گفت:
شاهزاده مثل اینکه توی تله افتاده، با پرتاب اون تیر مسخره حکم مرگ خودتو صادر کردی.
دست راستش را بالا برد، انگشتر در دست چپش درخشید و بعد... دست راستش تبدیل به شمشیری تیز و برنده شد.
دستش یا بهتر است بگویم شمشیرش لحظه به لحظه به تانیا نزدیک تر می شد. چشم هایش را بست و دستان خیس از خون سرخش را سفت فشرد و دوباره چشمانش را باز کرد اما این دفعه جای نگاهی پر از انتقام در چشم های رگشاد فقط وحشت می دید.
از جا بلند شد و ایستاد، دیگر جای زخمش درد نمی کرد و در عوض احساس قدرت می کرد، نگاه رگشاد روی صورتش در گردش بود.
به جای زخم تیر نگاهی انداخت، تره ای از موهایش روی زخم را پوشانده بود اما... اما موهایش مشکی همیشگی نبود، طلایی بود. از طرفی نا آشنا و از طرف دیگری بسیار آشنا!
دستش را جلوی صورتش تکان داد. دستش برای چند لحظه ای در هوا گردی طلایی به جا گذاشت.
دوباره چشم هایش را بست ولی این دفعه با تمام وجود، با تمام اعضای بدنش، در دل فریاد کشید: سالازیا
زمانی که چشمانش را باز کرد با صحنه ای مواجه شد که یک بار قبل از این هم دیده بود. انوار طلایی با رگه های سفید از قلبش خارج می شد و به سمت رگشاد می رفت و دور دست و پایش می پیچید.
دستش را بالا آورد و قدم به قدم به رگشاد نزدیک تر شد.با تمام وجود گفت:
romangram.com | @romangram_com