#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_64

خنجر را محکم تر در دست فشرد و قامتش را صاف کرد و حالتی جدی و شجاع به خودش گرفت.

رگشاد سری تکان داد: پس شروع می کنیم!

با حرکت کوچکی افسونی به سمتش فرستاد که با عقب کشیدن خودش ردش کرد.

پشت به پشت هم افسون و جادو های مختلف و رنگارنگ بود که به سمتش روانه می شد. او هم کاری از پیش نمی برد، این مبارزه داشت خیلی کسل کننده می شد ، تنها کاری که از تانیا بر می آمد جای خالی دادن در برابر قدرت رگشاد بود.

افسون های مختلف به جاهای مختلف برخورد می کرد و بالافاصله منفجر می شد و تانیا حتی از فکر اینکه اگر افسون به او خورده بود، چه اتفاقی می افتاد، می لرزید.

حس کرد برای لحظه ای رگبار افسون ها قطع شد و بعد از میان آن همه دود رگشاد را دید که دست راستش را به سمت دست چپش برد و حلقه ای از نقره با نگینی از لعل را لمس کرد. به محض دیدن این تصویر صدایی در ذهنش جان گرفت، صدایی از تنها کسی که داشت، ایلسا:

شاهزاده! همین امروز توی یک کتاب خوندم که هر جادوگری حلقه ای داره که مرکز قدرت هاشه و اگر اون حلقه نباشه دیگه قدرتی نداره و حتی فانی هم می شه!

صدا گویی از میان غبار به گوش می رسید. ولی معنای خیلی عمیقی داشت. حالا چه طور می توانست آن قدر به رگشاد نزدیک شود که بتواند حلقه را از دستش خارج و نابود کند؟ چطور؟ چگونه؟

به یکباره صدایی در ذهنش فریاد زد:

از استعدادت استفاده کن!

استعداد...

یعنی چه؟ او در چه چیزی استعداد داشت؟ برای لحظه ای خاطره ای مبهم از جلوی چشمانش گذشت، تصویری از خودش، کاترین و کریستین که رو به روی شاه هرینا، فریناند ایستاده بودند.

حالا فهمید...

استعداد او...

به سرعت به جایی نگاه کرد که وسایلش آنجا روی زمین پخش شده بود. به سرعت نور دوید به همان سمت و حتی باید گفت افسون های مرگبار رگشاد از چند اینچی صورتش می گذشت.


romangram.com | @romangram_com