#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_62
صورتی به سفیدی برف های سپید زمستان، چشمانی به سیاهی شبی بی نهایت تاریک و سرد و عمیق که حتی ذره ای احساس هم در ان حس نمی شد. ردایی بسیار بلند و سیاه رنگ به تن داشت و در مقابل آن ها با نیشخندی نظاره گر شان بود.
بلاخره به حرف آمد و گفت: خب! خب! خب! شاهزاده ی بیچاره ی قصه.
نگاهی تحقیر آمیز به سراپایش انداخت و گفت: البته حالا زیاد شبیه شاهزاده ها نیستی
ادامه داد: خب حالا دیگه هر احمقی می تونه حدس بزنه شاهزاده کوچولو برای چی به دریاچه ی زیبای من اومده! نه شاهزاده؟
با خونسردی ای که در آن لحظه غیر عادی بود گفت: البته رگشاد جادوگر.
و لبخندی به او زد.
او هم در مقابل لبخندی زد و گفت: خونسردیت قابل تحسینه!
کاترین و کریستین هم بی اندازه از این گفت و گوی معمولی و آرامش بخش تعجب کرده بودند و چشم هایشان بین تانیا و رگشاد می گشت.
رگشاد گفت: آه شاهزاده کوچولو! از ماجراجویی هات در جنگل و دره ی زمان و همچنین شکست دادن اون دخترک خون آشام با خبرم. کارت بی عیبو نقصه!
در لحن صحبت کردنش تمسخری آشکار و همچنین مقدار کمی تحسین توام با حسادت و نفرت وجود داشت.
باز هم با خونسردی گفت: حالا که می دونی برای چی به دریاچه ی زیبات اومدم اجازه می دی کاری که می خوام انجام بدمو، انجام بدم رگشاد؟ و چیزی که می خوام بردارمو، بردارم؟ اگر اشتباه نکنم چیزی که منو هم سفرانم این قدر براش زحمت کشیدیم باید توی اون صدوقچه ی زیبای وسط دریاچه ات باشه! نه؟
رگشاد گفت: البته شاهزاده ولی... یک شرط!
با لبخند پهنی پرسید: چه شرطی؟
لحن خونسرد و ملایم رگشاد از بین رفته بود و لحنش مبارزه جویانه و خشن شده بود:
شرط این کار اینه که اول منو دریاچهمو نابود کرده باشی تا بتونی به گوهرم دست پیدا کنی.
romangram.com | @romangram_com