#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_61

چند قدم بیشتر نمانده بود...

و بالاخره از آن غار لعنتی خارج شدند.

تانیا چشم هایش را بست و نفسی تازه کرد

چشم هایش را باز کرد تا محیط بیرون از غار را ببیند اما با باز کردن چشم هایش منظره ای وحشتناک در معرض دید قرار گرفت.

زمین، خشک و بی روح بود و خاک، سیاه رنگ. در وسط این محوطه گودالی بزرگ و عمیق قرار داشت که درونش پر از مایعی سرخ و غلیظ بود... خون، دور تا دور گودال محفظه های شیشه ای قرار داشت و درونش... پر از انسان هایی بود که چشم بند بسته بودند و دستانشان روی سینه قرار داده شده بود.

صورت های سفید و بی روح، که در اثر گذشت زمان روی بعضی ها تار عنکبوت هم به چشم می خورد.

در مرکز دریاچه بر روی خون سرخ و غلیظ مردم بیچاره، صندوقچه ای قرار داشت که هر چشمی را مجذوب خود می کرد.

به سمت دریاچه قدم برداشتند، حالا دیگر به لبه ی دریاچه ی خون رسیده بودند، تانیا ناخوداگاه خم شد و دستش را به سمت خون درون دریاچه برد، خواست دستش را داخلش فرو ببرد اما انگار لایه ای نامرئی از خون دریاچه محافظت می کرد، چون دستش در چند اینچی خون متوقف شد.

با نتیجه گیری از اینکه توی این دریاچه غرق نمی شوند، کمر راست کرد و اولین قدم را در خون دریاچه برداشت، چکمه های چرمی اش هم در فاصله ی چند اینچی خون متوقف شد و داخل خون فرو نرفت. قدم دوم و سوم، کاترین و کریستین هم که از امنیت دریاچه مطمئن شده بودند در کنار تانیا بر روی سطح دریاچه به سمت صندوقچه قدم بر می داشتند.

حدود هفت تا هشت فوت از صندوقچه فاصله داشتند. هر چه که نزدیک تر می شدند برق طلایی و آتشین صندوقچه بیشتر آن ها را به سمت خودش می کشاند.

برای چند ثانیه فکر کرد اما این درست نیست یعنی به همین راحتی ما به صندوقچه می رسیم و گوهر را از درونش برمی داریم؟ نه نه. ابدا. هر گوهر محافظی دارد پس محافظ این گوهر کجاست؟

به محض حجوم این افکار از بالای سرشان صدای مهیبی از یک آذرخش شنیده شد و...

فصل بیست: گفت و گو با جادوگر!

صدای مهیبی از یک آذرخش شنیده شد و بعد به یکباره همه جا تاریک شد. چند ثانیه به تاریکی مطلق گذشت و بعد نوری به رنگ سرخ بر همه جا چیره شد.

در فاصله ای نزدیک از آن ها در روشنایی سرخ رنگ توانست کسی را ببیند که واقعا لقب بی رحم و شرور برازنده اش بود.


romangram.com | @romangram_com