#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_60
جلو تر و جلوتر
نزدیک تر و نزدیک تر
حالا در مقابل آن دهانه قرار گرفته بودند و فهمیدند که آن یک دهانه نبوده، ورودی یک غار بوده است.
مه سیاه تا درون غار هم گسترش پیدا کرده بود و مانع حرکتشان می شد، تاریکی بیش از حد محیط پس از دریاچه هم قدرت دیدن را از آن ها صلب می کرد.
کریستین زیر لب گفت:
نه، این جوری نمی شه.
دستش را بالا آورد و کف دستش را دقیقا مقابل ورودی غار قرار داد، پس از چند ثانیه امواجی از جنس باد در غار پیش رفتند. امواج به سرعت پیش می رفتند و مه سیاه و غلیظ را عقب می راندند.
کریستین زمزمه کرد: حالا بهتر شد!
حالا فقط مشکل تاریکی بود، آن ها به نور نیاز داشتند، همان لحظه چیزی به یاد تانیا آمد که تا به حال به یاد نداشت.
دست در کیفش کرد و در بین اشیا مختلفش بالاخره چیزی که می خواست را بیرون آورد و جلوی صورتش گرفت. یک گوش ماهی ظریف و زیبا با عاج های منظم به رنگ آبی اطلسی.
به سمت دهان آوردش و روی لبهایش قرارش داد و به سرعت در آن دمید.
به محض این کار انوار کلفت و طلایی رنگی از سر دیگر گوش ماهی بیرون آمد و در مقابلشان شروع به پیچ و تاب خوردن کردند.
می خواست آن را به کیف برگرداند، که چشمش به کلمات حک شده بر روی گوش ماهی افتاد:
هدیه تولد پانزده سالگی تانیا، از طرف ایلسا
گوش ماهی را به داخل کیف برگرداند و در دل گفت: ایلسا! هر طور که شده انتقام تو و مردمم رو می گیرم.
romangram.com | @romangram_com