#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_59
شو وارد از این طاق
و بچش طمع شیرین مرگ و خون"
کلمات مرگبار و قرمز رنگی که روی دروازه نوشته شده بود. همان لحظه چیزی را فهمید که تنش را به لرزه انداخت.
زیر لب به کاترین و کریستین گفت: اون... کلمات با خون... نوشته شده.
کاترین دست هر دو رو گرفت و به سمت دروازه کشید و گفت: بسه دیگه ما وقت زیادی نداریم، باید عجله کنیم. تانیا تو هم با این حرف های خوف آورت داری امیدمونو از بین می بری!
با کمک کاترین، تانیا و کریستین هم از دروازه عبور کردند و وارد محدوده دریاچه شدند.
دریاچه ای که جای جایش بوی مرگ می داد.
بوی خون!
با اولین قدم که به داخل محدوده ی دریاچه برداشتند تانیا حس کرد که گردش خون توی رگ هایش کند و کند تر می شود و در آخر... متوقف.
ترس مثل پیله ای به دور پروانه به دور آن ها پیچیده بود و امید شان را کور می کرد.
ترس و ترس
وحشت و وحشت
بعد از ورود به مرز دریاچه دست در دست هم جلو تر رفتند.
هر چه جلو تر می رفتند در اطرافشان مهی به رنگ سیاه گسترش پیدا می کرد و آن ها را بیشتر در خودش غرق می کرد.
از دور می توانست چیزی شبیه به یک دهانه را ببیند.
romangram.com | @romangram_com