#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_58
کاترین بیرون آمد. البته هنوز متوجه تانیا نشده بود. سعی داشت آستین لباسش را که به شاخ و برگ بوته گیر کرده بود را از آن ها خلاص کند. همزمان با کندن آستینش از شاخه به سمت تانیا برگشت و تازه متوجه اش شد. با جیغ گفت: تانیا
دوان دوان به سمت او آمد و در آغوشش کشید.
به شوخی ( که اصلا به روحیه اش نمی خورد و فقط برای شاد کردن کاترین بود) گفت: کاترین... چرا همیشه از من آویزون می شی؟
کاترین اخمی تصنعی کرد و معترض گفت: تانیا!
چند لحظه به هم نگاه کردند و با هم خندیدند.
فصل نوزده: ورود به دریاچه
هر چه که جلو تر می رفتند، بویی مثل بوی آهن بیشتر به مشام می رسید، بویی آزار دهنده، کشنده. بوی... خون.
خون مردم شهر راستی و درستی. آن ها قدم قدم به دریاچه ی خون نزدیک تر می شدند .
نزدیک تر و نزدیک تر.
جلو تر و جلوتر
از دور می توانست طاقی بلند را ببیند . نزدیک تر که شدند تازه فهمید طاق نیست. دروازه است. دروازه ی دریاچه خون.
هر سه جلوی دروازه ایستادند. نگاهش به بالای دروازه کشیده شد و با دیدن کلمات قرمز رنگ نفس عمیقی از ترس کشید . کاترین و کریستین هم نگاهشان به آن کلمات مرگ بار افتاده بود و مثل تانیا با ترس به دروازه می نگریستند.
"خون و خون و خون
خوش آمدی مسافر به دریاچه ی خون
گر داری شجاعت و جرعت
romangram.com | @romangram_com