#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_56

با به گوش رسیدن صدایی آشنا، به نرمی باد و به پاکی آب های روان و زلال چشم هایش را باز کرد و از جا بلند شد. میان همان دشت بود! همان دشتی که وقتی دفعه ی قبل درد به سراغش آمد از آن سر در آورد. همان سرسبزی، گل های رنگارنگ و شاداب و نسیمی که بوی زندگی می داد.

به یکباره از غیب همان زن، با چشمان آبی رنگش و گیسوان به رنگ آفتابش جلوی روی تانیا ظاهر شد.

مادر

زمزمه کرد: مادر...

مادر هم مثل اون زمزمه کرد: تانیا

از حالت خلسه خارج شد و گفت: مگه شما و پدر نمردین؟ مگه توی دریا غرق نشدین؟ پس چرا من دارم می بینمت؟ چرا داری این طور عذابم می دی؟ من یه خیال نمی خوام! من یه توهم نمی خوام! من یه امید بیهوده برای زندگیم نمی خوام! من یه مادر می خوام! یه پدر! مادر و پدری که کنارم باشن! مادر و پدری که واقعی باشن! کنارم باشن! همین! همین!

همین آخر را با فریاد توی صورت زیبایش کوفت.

چیزی مثل یک بغض عمیق و هفده ساله روی قلبش سایه انداخته بود که مانع می شد اشک های مروارید گونه اش را ببیند. مانع می شد به صورت رنج کشیده اش توجه کند. مانع می شد حتی ذره ای ترحم نسبت به او حس کند. حق با تانیا بود تا وقتی که اون قدرت داشت.

بی رحم شده بود.

پس با بی رحمی و بی احساسی تمام با آخرین جمله اش قلب شکسته اش را ذره ذره کرد.

با صدای بلند فریاد کشید: من می خوام برم. می خوام فراموشت کنم.

ادامه داد: من هیچی نیستم، من یه اشتباه بزرگم که دیگران با خودخواهی زندگیشو نابود کردن. چرا من؟ چرا من باید دنبال اون گوهر های لعنتی بگردم؟ چرا؟

مادر با بغض زمزمه کرد: اگر منو دوست نداری... اگه منو دوست نداری ... برو، برو عزیزم!

ناگهان دستش را بالا آورد و به سمت تانیا گرفت و همان لحظه همه چیز شروع به چرخیدن کرد، حس کشیده شدن و بعد بازگشت به کالبد خودش و بعد از چند لحظه بیهوشی و بی خبری همیشگی مهمانش شد.

****


romangram.com | @romangram_com