#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_52
تاریکی شب وحشتناک بود. غلظت زیادی داشت و سعی می کرد دورشان بپیچد و در هم بشکنتشان. با این که شب وحشتناکی بود اما مجبور بودند که باز هم حرکت کنند. تانیا حس عجیبی داشت. حس خطر، حس ترس، اینکه یک نفر به دنبال آن هاست ولی به دلیل تاریکی غلیظ نمی توانست کسی را ببیند. هر چه نزدیک تر می شدند حس ترس افزایش پیدا می کرد گویی ضمیر ناخوداگاهش بخواهد چیزی را هشدار بدهد.
جلو تر و جلو تر
از ترسی عمیق و بی اندازه حسی مثل جا به جایی در میان آب داشت.
دیگر نمی توانست! ایستاد و حرکت نکرد. کاترین که متوجه شد تانیا حرکت نمی کند، برگشت به سمتش و گفت: چیزی شده تانیا؟ چرا حرکت نمی کنی؟
کریستین هم که صدای کاترین را شنیده بود برگشت و پرسید: چیزی شده؟
تانیا نگاهی بدبینانه به اطراف انداخت: من... من حس خوبی به اینجا ندارم، چه طور بگم؟ توضیح دادنش سخته. خطرو حس می کنم. خیلی...
با شنیدن صدای گریه ای صحبتش را ادامه نداد و نیمه رهایش کرد. صدای گریه مثل گریه های یک بچه ی کوچک بود که از بی پناهی و ترس گریه می کند.
هر سه صدای گریه رو دنبال کردند و جلو رفتند.
جلو تر و جلو تر
نزدیک تر و نزدیک تر
منبع صدا در میان انبوهی از شاخه ها و برگ ها مخفی بود.
با دست برگ ها و شاخه ها را کنار زدند و بالاخره منبع صدا مشخص شد.
دختر بچه ی کوچکی بود تقریبا پنج یا شش ساله که در میان شاخه ها کز کرده بود و گریه می کرد.
موهایش ژولیده بود و لباس هایش هم پاره. درمیان مو های ژولیده ش می شد تکه های چوب یا برگ را دید.
تانیا جلو تر رفت و دستش را گرفت، اما به محض تماس دست دخترک با دستش صدایی در ذهن تانیا فریاد کشید: خطر!
romangram.com | @romangram_com