#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_50
کاترین نگاهی به تانیای گیج انداخت و دهانش بسته شد، کمی بعد به طرف تانیا دوید و کنارش زانو زد.
کاترین بی حرف دستانش را ابراز احساسات تانیا کرد و آرام اشک ریخت. اشک؟ اشک برای چه؟
تانیا نگاه بهت زده اش را مخفی کرد و سعی در آرام کردن کاترین داشت: کاترین! من هم از دیدنت خوشحالم.
سعی کرد هر چه مهربانی در وجودش بود را در حرف هایش بریزد. دستی به کمر کاترین کشید و او را کمی از خود فاصله داد. نگاهی به چشمان پف کرد و موهای ژولیده اش انداخت و آرام پرسید: تو چی دیدی؟ چه اتفاقی افتاد؟
کاترین دمی فرو برد و گفت:
تو داشتی با من صحبت می کردی، داشتی جواب سوالم رو می دادی، چهرت در هم شده بود... اما ادامه دادی... شاید درد داشتی... من نمی دونم... دستت رو روی قلبت گذاشتی و روی زمین افتادی... حالت... حالت خوب نبود... صورتت خیس از عرق بود... صورتت سفید شده بود... یه... یه اتفاقی افتاد... تو حرکت نکردی... من نمی دونستم چه کار کنم... فراموش کرده بودم یه... یه شفا بخشم... کریستین نبضتو گرفت... اما... اما نمی زد... نفس نمی کشیدی... قلبت نمی تپید... تو مرده بودی... مرده بودی...
و دوباره گریه را از سر گرفت.
تانیا باز هم پرسید: خب؟ بعدش چی؟
کاترین چشمانش را بست و پاسخ داد: رنگ به چهرت برگشت... قلبت زد و نفس کشیدی... تو... تو مردی و زنده شدی!
****
فصل شانزده: راز کتاب
چند روزی از آن ماجرا گذشت ولی تانیا به کاترین و کریستین از آن صدای وحشتناک و همچنین از گفت و گوی خودش با مادرش چیزی نگفت. نمی دانست چرا ولی انگار نیرویی محکم تر از صداقت جلویش را گرفته بود.
هنوز هم درباره ی حرف های مادرش فکر می کرد. صحبت های پراکنده اش گیجش کرده بود.. و اما مهم ترین سوالی که ذهنش را درگیر کرده بود این بود که " دشمنی که این قدر نزدیکه کیه؟"
کتاب سفید رنگش را که یادگار قصر و سالازیا بود و در آن زندگینامه ی سالازیا نوشته شده بود را از کیف خارج کرد. خودش هم سر در نمی آورد کتاب چگونه سر از کیفش در آورده و فقط با توجه به حرف های مادرش کتاب را از کیف خارج کرد و رو به رویش گرفت.
ناگهان مثل اینکه نسیمی یا بادی وزیده شده باشه صفحات کتاب خود به خود شروع به ورق خوردن کردند، تا اینکه به صفحه ی آخر رسیدند و همان طور ناگهانی که باد شروع شده بود قطع شد و نگاه تانیا هم به سمت صفحه ی کتاب کشیده شد . در نهایت تعجب نوشته های جدیدی که قبلا هیچ وقت توی کتابش ندیده بود را دید. نوشته های طلایی رنگ میان صفحات کهربایی رنگ کتاب به خوبی خود نمایی می کردند و گسترش پیدا می کردند. گویی کلمات کتاب پیش چشم هایش جا به جا می شد و حقایق را به او یادآوری می کرد.
romangram.com | @romangram_com