#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_49

و زنی که مادر به نظر می رسید کمی بعد در نور خورشید محو شده بود.

حس تپش های ضعیف و نفس های ناگهانی و بریده بریده ی تانیا که طلب هوا داشتند، نشانی از بازگشت او به زندگی بودند.

کمی بعد چشمانش را به سختی باز کرد. احساس خستگی به پلک هایش فشار می آورد و آن ها را پایین می راند.

منظره ای سبز و تاریک از درختان بلند. نور ماه زمین را روشن کرده بود و درخت ها را بیشتر به رخ می کشید. چند متر آن طرف تر کریستین به درختی تکیه داده بود و چشمانش را روی هم گذاشته بود، به نظر خواب می آمد.

تانیا این طرف و آن طرف را نگاه کرد ولی کاترین را ندید، بالاخره مغلوب خستگی چشمانش شد و به خوابی عمیق و شیرین فرو رفت.

*****

- چرا به هوش نمی یاد؟ انگار که زخم خورده!

از حالت نیمه هشیار خارج شد و چشمانش را باز کرد و به منبع صدایی که شنیده بود نگاه کرد.

کریستین همان جای قبلی و به همان درخت قبلی تکیه زده بود و به اطراف می نگریست.

کمی خودش را جمع و جور کرد و غر زد: آه! کمرم! چقدر دیگه باید نگهبانی بدم؟

نگاهش به پایین کشیده شد و با دیدن چشم های باز تانیا از جا پرید، کمی بعد به خود آمد و نفس راحتی کشید و...

فریاد زد: کاترین

انتظار هر چیزی را داشت به غیر از این فریاد بلند را!

به محض این فریاد کاترین از میان درختان بیرون پرید و شوک زده پرسید: چه اتفاقی افتاده؟

کریستین بدون نگاه به تانیا، اشاره ای به او کرد و پاسخ داد: افتخار دادن و بیدار شدن.


romangram.com | @romangram_com