#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_46

کریستین اصرار داشت که هر چه زودتر راه بیافتند و برای او وقتشان را تلف نکنند. آنقدر اصرار کرد که مجبور شدند صبح زود حرکت کنند. به خاطر اینکه معتقدند سربازان تاریک دنبالشان می گردند، معمولا از جاده های اصلی نمی روند و از داخل جنگل حرکت می کنند.

کاترین: چه قدر مونده برسیم؟

کریستین دست بسته شده اش با پارچه را فشرد پاسخ داد: شش روز

کاترین نگاهی به تانیا کرد و گفت: می تونم یه سوالی بپرسم؟

تانیا نگاهش را به رو به رو دوخت: بپرس

کاترین کنجکاوانه گفت: مگه تو به ما نگفتی فووران قدرت های شما که از نسل سالازیا هستین هفده سالگیه؟ پس چرا تو قدرت کنترل هیچ کدوم از عناصر رو نداری؟

می خواست جواب بدهد که احساس کرد دردی درون قلبش می پیچد. بی اعتنا به آن گفت: درسته. ولی باید گردن آویز رو به گردن می کردم تا گوهر ها قدرتمو مشخص کنن ولی چند روز قبل از مراسم گردنبند دزدیده شد و منم نتونستم...

درد درون قلبش خیلی زیاد شد تا جایی که مجبور شد چشم هایش را ببندد و دیگر نتوانست بی تفاوت باشد. از درد روی زمین نشست، صدای کاترین و کریستین را گنگ می شنید.

پشت پرده ی چشم هایش سیاهی بود و سیاهی در میان سیاهی ها، اشکالی مبهم و بی شکل قرمز و خاکستری می دید.

صدایی در تاریکی پیچید، صدایی که ترسناک تر از آن را تا به حال توی زندگی اش نشنیده بود: من تاریکی ام

من سایه ام

من اهریمنم

من پلیدی ام

من نماد ترس های تو هستم

من مرگ تو هستم شاهزاده


romangram.com | @romangram_com