#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_42
کاترین نگاه تحسین آمیزی به اثر هنری خلق شده انداخت: آفرین
به کایا و بایا نگاه کرد که کنار هم روی زمین دراز به دراز افتاده بودند
چوب را زمین انداخت و کوله و کمان و تیردانش را از دست کریستین گرفت و گفت: بریم
از پشت درختان انبوه بیرون آمدند و به سمت دروازه ها رفتند و به سرعت از آن ها رد شدند و در دل جاده باز هم حرکت و حرکت.
قبل از اینکه زیاد دور بشوند کاترین صورت همه را به شکل خودش برگرداند. تانیا از جادوی برگشت چهره ی خودش خرامان شد.
کاترین: اه آرامش! حس اینکه قراره به زودی توسط یه موجود چندش آور خورده بشی اصلا حس خوبی نیست!
تانیا رو به کریستین پرسید: مقصد بعدی؟
کریستین نقشه ی همیشگی را از توی کوله اش در آورد و جلوی صورتش گرفت و بعد به آن ها هم نشان داد. با دستش چند تا نقطه را روی نقشه نشان داد و شروع به توضیح دادن کرد: از جایی که ما ایستادیم یعنی دره ی زمان... نزدیکترین مکان... دریاچه ی خونه.
تانیا بی فکر گفت: احساس مثبتی به دریاچه ندارم.
کاترین زمزمه کنان گفت: من دربارش توی چند تا کتاب خوندم داستان وحشتناکیه
تانیا بر خلاف همیشه مشتاقانه پرسید: می تونی واسم تعریف کنی؟
کاترین آهی کشید و گفت: آره
کریستین نقشه را توی کولش برگرداند و کاترین هم دست به کوله اش برد، در میان وسایلی که از کلبه آورده بود کتابچه ی کوچکی خودنمایی می کرد. با مکث آرامی کتابچه را باز کرد و شروع به خواندن کرد.
کاترین:
روزی روزگاری در یکی از مناطق سرزمین چهار عنصر در شهر راستی و درستی که مردم درست در کنار هم به خوبی و خوشی کار و زندگی می کردند ناگهان آدم بد ذاتی ظاهر شد. آن آدم علاوه بر بد ذات بودن قدرت های جادویی تاریک بسیاری داشت او از روی حرص و طمع جای جای شهر را تخریب کرد و مردم را اسیر. مردان و زنان دلیری از سراسر سرزمین چهار عنصر به جنگ با آن آدم بد ذات رفتند ولی هیچ یک از آن ها نتوانست در مقابل آن آدم پست و کثیف دوام آورد او با یک اشاره می توانست لشکری را از پای درآورد.
romangram.com | @romangram_com