#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_4

جلوی در اصطبل مربی اسب دوانی قصر با چهره ای عبوس و طلبکار ایستاده بود. با صدای زبری گفت: شما باز هم دیر کردید شاهزاده!

سرش را بالا گرفت و در چشمان مربی خیره شد و با حالتی کاملا جدی گفت: دلیلی برای توضیحش به شما نمی بینم.

مربی دندان هایش را روی هم فشرد و افسار اسب خاکستری رنگ را به شاهزاده سپرد.

******

کلاس اسب دوانی با کمی داد و بی داد گذشت. تانیا آرام آرام از پله ها بالا می رفت. در زیر نور شمع های لرزان ایلسا را به همراه مشاور دید. آیک فور مشاور اعظم قصر در حال بحث کردن با ایلسا بود. گفت و گویشان شاهزاده را وادار کرد که پشت ستونی مخفی شود و به حرف هایشان گوش فرا دهد.

_ ایلسا! محض رضای خدا! اون باید بدونه.

_ من می خوام این موضوع تا هر چه قدر که امکان داره مخفی بمونه آیک! می خوام اون تا زمان تولدش زندگی عادی رو تجربه کنه.

_ اون قراره ملکه ی این سرزمین بشه، باید بدونه که چه کسیه!

گوش های تانیا با شنیدن کلمه ی ملکه تیز شد. ملکه ی آینده ی سرزمین تانیا بود پس مخاطبی که آن دو درباره اش صحبت می کردند، او بود.

_ تو داری روی قوانین پا می گذاری ایلسا!

_ اما من می خوام...

حرف های ایلسا با صدای تانیا قطع شد: اینجا چه خبره؟ من چیو نباید بدونم؟

هر دو تعظیمی کردند و چیزی نگفتند. تانیا با حالت جدی تری گفت: پرسیدم چیو نباید بدونم؟

با سکوتی که جوابش بود کمی بلند تر ادامه داد: این یک دستوره! به سوالم پاسخ بدید.

آیک و ایلسا نگاهی به هم دیگر انداختند. آیک با کمی مکث گفت: ایلسا بهتون می گه.


romangram.com | @romangram_com