#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_3

یک سال بعد *****

شاه آنتن و ملکه پرین تانیا ی کوچک و دوست داشتنیشان را به دستان پر مهر دایه ی مهربانش ایلسا می سپارند و به سفری طولانی می روند. آن ها از دشت و کویر و شهر و روستا های زیادی می گذرند تا که به دریایی که آن سوی خود مقصدشان را پنهان کرده می رسند سه روز و شب در دریا ها حرکت می کنند در شب سوم طوفانی سهمگین سر می گیرد...

_ کاپیتان! دکل در حال شکستنه!

_ بادبان ها رو جمع کنید!

_ خدمه روی عرشه!

_ از شاه و ملکه محافظت کنید!

در زیر عرشه ملکه با چشمان اشکبارش به شاه خیره شد و گفت: ما زنده بر نمی گردیم، من می دونم. اما تانیا؟ اون... اون به ما نیاز داره!

شاه با تبسمی پاسخ داد: ایلسا از اون مراقبت می کنه و ازش یک ملکه می سازه. من می تونم آینده شو از درون چشم هاش بخونم، اون قراره یه قهرمان بزرگ بشه!

ملکه اشک هایش را عقب راند و با لبخند گفت: درسته! اون قراره ملکه ی سرزمینم باشه!

دقیقه ای بعد دکل به صدای بلندی فرو افتاد و تنها چند ثانیه طول کشید تا آب ها کشتی را درون خود بکشند...

شانزده سال بعد.

صدای در ، درون اتاق پیچید.

شاهزاده ی جوان گلویش را صاف کرد و با صدایی محکم گفت: بله؟

صدای زنی آمد که گفت: ایلسا هستم. باز هم دیر کردی! اگر تا شش دقیقه ی دیگه جلوی در اصطبل نباشی تضمینی برای محرومیت از شام ندارم!

از جا پرید و در را گشود و دوان دوان از پله ها پایین رفت.


romangram.com | @romangram_com