#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_39
صدای کاترین آمد که می گفت: کیه؟
آرام گفت: کلارینا هستم. چند لحظه بیا اتاق کریستین.
بدون اینکه منتظر جواب کاترین بماند، به سمت اتاق کریستین رفت، در زد و منتظر شد. صدای کریستین به گوش رسید که پرسید: بله؟
با صدایی آرام گفت: کلارینام کریستین. می تونم بیام داخل؟
کریستین: بیا داخل
در را بی صدا باز کرد و بین چارچوب در منتظر کاترین شد. وقتی از اتاق خودش بیرون آمد و به سمت تانیا آمد، به او اشاره کرد که داخل برود . کنار رفت تا کاترین وارد شود . کاترین داخل شد. در را بی صدا بست و برگشت.
هر سه دور میز گرد اتاق کریستین نشستند و تانیا هم تمام چیزی هایی که خوانده بود را توضیح داد، حتی کتاب را هم به آن ها داد.
شب ماه کامل !
از روی صندلی بلند شد و به سمت پنجره رفت و پرده ی نقرآبی را کنار زد. به آسمان نگاه کرد با دیدن ماه حرف شاه در ذهنش تداعی شد.
برگشت به سمت کاترین و کریستین و گفت: فردا شب بدر کامله یادتون می یاد؟ شاه گفت که فردا همه چیزو می فهمیم دقیقا فردا شب قراره ما رو قربانی کنن. حالا چی کار کنیم؟ چی کار می تونیم بکنیم؟
کریستین زیادی بی خیال بود : امشب امکانی وجود نداره، به بیرون نگاه کن، تعداد سرباز ها خیلی زیاده. باید جوری بیرون بریم که کسی شک نکنه، داریم فرار می کنیم.
تانیا زمزمه گونه گفت: من یه نقشه ای دارم و فکر کنم که جواب بده
بعد از درمیان گذاشتن ایده با کاترین و کریستین، تانیا و کاترین از اتاق کریستین خارج شدند و به اتاق خودشان رفتند.
*****
بعد از بیدار شدن و آمدن خدمتکار به اتاق، تانیا از او خواست به تانیا لباسی راحت مثل لباس های خودش بدهد . او هم یک پیراهن، شلوار، کمربند و پوتینی از چرم که طبق معمول نقرآبی بود، داد و هر سه را به سالن غذا خوری برد برای صرف صبحانه، بعد از صبحانه هر سه درخواست ملاقات با شاه را دادند و بعد از کلی معطلی توانستند به دیدن شاه در یکی دیگر از تالار های عظیم قصر بروند.
romangram.com | @romangram_com