#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_38
فصل دوازده: افسانه وحشتناک
" روزی روزگاری هرینا شهری بزرگ و آباد بود و مردمانش با خوشبختی و خوشحالی تمام زندگی می کردند تا اینکه در روزی بارانی موجودی شرور و متعفن پا به هرینا ی زیبا گذاشت. مردمان هرینا با تلاشی بسیار سعی به بیرون کردن آن هیولای زشت و شرور کردند ولی هیولا خیلی قدرتمند بود و حتی بزرگترین جنگجویان را هم شکست داد تا اینکه در بین مردم مردی به نمایندگی پیش هیولا رفت و به او گفت که از هرینا برود! هیولا به مرد گفت: من تا ابد هم از هرینا نمی روم، من در هرینا می مانم، ولی قسم می خورم که با شما کاری نداشته باشم و برای خود زندگی کنم، ولی این کار شرطی دارد اینکه هر ماه در شبی که ماه کامل است یکی از مردم هرینا را به عنوان غذا به من بدهید و قربانیش کنید آن وقت است که من کاری به کار شما مردم ابله نخواهم داشت.
مردم چاره ای نداشتند و مجبور به موافقت بودند. هر ماه کامل یک نفر قربانی می شد تا اینکه یکی از بزرگترین پیشگویان در آخرین لحظات زندگیش رازی بزرگ را به گوش مردم رساند و سفارش کرد که این خبر را تا هیچ وقت به آن هیولا ی شرور و بی رحم نرسانند و گر نه زندگیشان در خطر است.
او افسانه ای را پیش گویی کرد که مثل جوانه ی گندمی از امید در قلب مردم رشد کرد و تا به الان که شما خواننده ی عزیز این کتاب را می خوانید هم آن جوانه پا بر جاست پیش گویی این است که:
دو خواهر و یک برادر از یک مادر عادل به دنیا می آیند، هر سه زهری را در بدن خود حمل می کنند که تنها راه حل نابودی هیولاست. روزی گذر این خواهران و برادر افسانه ای به هرینا می افتد و تنها کاری که مردم می بایست انجام دهند این است که آن سه را به خورد هیولا بدهند و آن وقت است که هیولا از درون فرو پاشی می کند.
از نشانه های خواهران و برادر افسانه ای هرینا این است که چشمانی به رنگ نقرآبی دارند که برقش چشم هر موجود ناپاکی را کور می کند صورتی سپید مثل برف و موهایی به رنگ خرما.
تنها راه حل خواهران و برادر افسانه ای هریناست.
ای مردم به یاد داشته باشد تنها راه حل این است. "
" به همین دلیل مهم و حیاتی است که رنگ رسمی و اصلی این شهر یعنی هرینا نقرآبی است ما به یاد و خاطره خوهران و برادر افسانه ای هرینا رنگ رسمی مان را نقرآبی برگزیدیم"
باشد و بیاید روزی که خواهران و برادر افسانه ای پا به هرینا بگذارند و قربانی شوند و آن هیولای شرور و بی رحم و متعفن را تا ابد نابود سازند"
زنده باد خواهران و برادر افسانه ای!
گرداورنده: لریاندن فیگا مورتلا
کتاب از دست تانیا رها شد و روی میز افتاد.
با خود فکر کرد: یعنی چی که باید قربانی بشن تا اون هیولا نابود بشه؟ یعنی به همین زودی تموم شد؟ نه! نه! من نمیذارم . اگه ما بمیریم کی می خواد گوهر ها رو به آویز برگردونه؟ کی می خواد سرزمینمو آزاد کنه؟ کی می خواد مردممو نجات بده؟ من نمیذارم این اتفاق بیافته.
سریع کتاب را بست و توی دست گرفت و به سمت در رفت. در را باز کرد و بیرون رفت. به ضرب روی در اتاق کاترین کوبید.
romangram.com | @romangram_com