#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_34
کریستین: من هم همین طور.
تانیا رو کرد به سربازا و گفت: ما کجا باید بیایم؟
****
- عجب قصر زیبایی!
قصر عمارتی از مرمر سفید بود که همه جایش وسایل عطیقه و گران قیمت دیده می شد. تانیا با دیدن قصر، به یاد قصر سرزمینش افتاد.
خدمتکاری که قرار بود راه را نشانشان بدهد گفت: سرورانم از این طرف.
نگاهی متعجب رد و بدل کردند و دنبال خدمتکار رفتند از چند تا راه رو که گذشتند به یک راهرو رسیدند که مجموعا سه در داشت خدمتکار هر کدام را به یک اتاق فرستاد.
داخل اتاق تماما نقرآبی بود و خدمتکار دیگری هم آنجا بود.
خدمتکار سمتش اومد و دستش را گرفت و روی صندلی پشت آینه نشاند و گفت: شما باید برای رفتن پیش شاه تمیز و مرتب باشید.
اول از توی کمد یک لباس به رنگ نقرآبی درآورد. لباسی ساده اما زیبایی بود.
خدمتکار با مهارت مشغول پیچ دادن به موهای خرمایی تانیا بود. وقتی که کنار رفت، تانیا نگاهی به خودش درون آینه انداخت. با دیدن گردن آویزی نقر آبی که روی پیراهن افتاده بود، شوک زده به خدمتکار نگاه کرد.
با هول گفت: اون گردنبند که به گردنم بود کجاست؟
گفت: اینجا
و آویز را از میان دستش درآورد. به سرعت گردن آویز را از دستش قاپید و درون کیفش که کنار پایش بود گذاشت.
فصل یازده: دیدار با شاه
romangram.com | @romangram_com