#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_33
تانیا فکر کرد: نکنه دوباره به شکل خودم برگشته باشم.
تانیا با صدای آرامی پرسید: اینا چرا این طور برخورد می کنن؟
کاترین با همان صورت بیمار گونه اش پاسخ داد: نمی دونم
با گشت زدن در شهر بالاخره یه غذا پزی پیدا کردند و داخل شدند.
پیرزنی که آنجا کار می کرد مثل بقیه با تعجبی آشکار نگاهشان کرد و من من کنان گفت: می تونم کمکی کنم؟
سفارش غذا دادند و روی میز و صندلی چوبی نشستند و منتظر پیرزن شدند. با ورود پیر زن شش مرد جوان که لباس های سربازان را پوشیده بودند، داخل شدند، لباس های نقرآبی شان زیر نور می درخشید.
یکی از آن شش نفر جلو آمد و گفت: می تونم وقتتون رو بگیرم؟
تانیا مودبانه پاسخ داد: بفرمایید
سرباز سر تکان داد: ما از طرف حاکم شهر اومدیم و وظیفه داریم شما سه نفرو هر طور که شده پیش ایشون ببریم.
کریستین فریاد زد: ما واسه چی...؟
تانیا با دست حرفش را قطع کرد. تانیا رو به نگهبان کردم و گفت: ببخشید برادرم یک مقدار عصبیه، ما کاری خلاف قوانین شما انجام دادیم؟ چرا باید با شما بیایم؟
کریستین با شنیدن کلمه ی عصبی در حالی که پلک راستش می پرید، نگاهی آکنده از غضب به تانیا انداخت.
سرباز تنها گفت: به ما گفته شده که شما رو به قصر ببریم. ما اجازه نداریم هیچ توضیحی بدیم.
تانیا رو کرد به کاترین و کریستین و گفت: چی کار کنیم؟
کاترین: من نمی خوام باهاشون برم
romangram.com | @romangram_com