#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_32

کریستین: کاترین! وای! کاترین!

کاترین عصبانی فریاد کشید: حواسمو پرت نکن! خب خیلی وقته کار نکردم.

بعد از ربع ساعت دست هایش را پایین آورد و گفت: عالیه!

و از توی کیفش یه تکه آینه ی کوچیک در آورد و به سمت تانیا رفت و گفت: بیا ببین.

آینه رو جلوی صورتش گرفت و خودش را درونش تماشا کرد : چشم های سبزش نقرآبی شده بود، ترکیبات صورتش مثل کاترین و کریستین شده بود و موهای مشکیش هم خرمایی و کوتاه تر شده بود.

کاترین آرام و بی حال گفت: از این به بعد تا ما بتونیم از دهکده خارج بشیم تو کلارینا هستی، خواهر من و کریستین!

تانیا با تصور اینکه خواهر این دو باشه با حالت چندشی سر تکان داد.

آینه را به کاترین پس داد و گفت: متشکرم!

به سمت دهکده ی هرینا!

فصل ده: ورود به هرینا

از جایی به بعد دیگر راه سنگ فرش می شد. صدای قژ قژ سنگ ها زیر کفش هایش به او آرامش می داد.

از دور توانست نمای دهکده را ببیند. دهکده ی هرینا واقعا زیبا بود خانه ها، کلبه های چوبی یا سنگی در مرکز دهکده ، مناره های بلند کلیسایی از سنگ مرمر سفید که تانیا را عجیب به یاد سکوی مرمری دره ی زمان می انداخت.

باغچه ها و مزرعه های کوچک و جنب و جوش مردم دهکده.

با خود فکر کرد: عالیه!

به دروازه های دهکده رسیدند و از آن ها رد شدند هر از گاهی یکی از مردم به آن ها نگاهی می انداخت یا اینکه با بغل دستیش پچ چ می کرد.


romangram.com | @romangram_com